محمدتقی بهار در دوازدهم ربیعالاول سال 1304 قمری، برابر با بیستم آذر ماه 1265 شمسی، در مشهد زاده شد. بهار سیاستمدار، پژوهشگر، شاعر و ترانه سرای نامدار و تأثیرگذار معاصر ایران است.
او ازیادهای دوران کودکی خویش چنین یاد می کند:
« از کودکی به گل و نقاشی میل مفرطی داشتم، پدرم گلباز بود و من گلچین. یک بار به جرم چیدن یک بوته کوچک از زمین، در همان ایام بچگی، از پدرم کتک خوردم و بعد از آن دست به گل نمیزدم . بهترین تعارفی که مرا در اوان صباوت خشنود و شاد می نمود، گل بود. خالهای داشتم که در خانه آنها گل یاس و گل زنبق بسیار بود. او گاهی از آنها چیده برای من میآورد و گاهی که من [به خانه آنان] میرفتم، از آن گل ها به من میداد. من آن زن را خاله گلدار نام نهاده بودم... .
در نقاشی ذوق مفرطی داشتم. کتاب هایی که دارای تصاویر بود، یگانه مونس من بود و غالب اوقات آنها را، بدون فهم عبارت، ورق زده، از دیدن تصاویرشان خوشوقت میشدم. رفته رفته، این مطالعات پی در پی باعث شد که خود قلم برگرفته، در پشت کتب و روی صفحات کاغذ، حتی روی اوراق قیمتی پدرم و هرچه بدست میافتاد، نقاشی میکردم... .
به یاد دارم روزی سر محبره پدرم رفتم. خانه خالی بود. قلم و دوات را برداشته، صفحه کاغذ بزرگی را که طوماروار لوله شده بود، باز کردم. مهر بزرگی به کاغذ خورده بود. مدتی روی خطوط آن مهر را قلم بردم و کپیه آن را برداشتم. سپس در حواشی آن چند شکل اسب و آدم کشیدم، و خلاصه آن صفحه بزرگ را به کلی خراب کردم.
ناگاه مادرم درآمد، فریادی به من زد، آن را از من گرفت و با عجله تمام لوله کرده، در صندوق نهاد و در آن را قفل زد. بعدها که بزرگ تر شدم، مادرم گفت: میدانی که آن روز چه کردی؟
گفتم: چه بوده است؟
گفت: آن کاغذ فرمان منصب و مواجب پدرت بود و آن مهر ناصرالدین شاه بود که تو روی آن را سیاه کردی.
من از اینکار بی اندازه نادم شدم، چه یقین کردم که دیگر پدرم لقب و مواجب نخواهد داشت. اتفاقاً، هیچگاه احتیاجی به ارائه آن فرمان ملوکانه نیفتاد و رفته رفته وحشت من زایل گشت.
بعدها جوهرهای رنگارنگ خریداری کرده، تصاویر شاهنامه و نظامی و غیره را رنگ میکردم. این وقت هفت ساله بودم و شاهنامه را به خوبی میخواندم و میفهمیدم و تصاویر مزبور را از روی تناسب اشعار رنگ میکردم.
به یاد دارم که علم ها را زرد و سرخ و بنفش مینمودم. شمشیرها را بنفش میکردم، خیمه و خرگاه رستم را سبز و رخش رستم را گلگون میکردم. در هفت گنبد نظامی، گنبدها را همرنگ اصل افسانه که نظامیگفته است، رنگ مینمودم.....
از سن چهار سالگی مرا به مکتب سپردند. معلم من زن عمویم بود که در محله خود ما منزل داشت و در آن مکتب یک دختر، صغری نام، هم سن من بود و با من درس میخواند. من قرآن را نزد زن عمویم خواندم و وقتی که در سن شش سالگی به مکتب مردانه رفتم، فارسی و قرآن را به خوبی میخواندم.
در هفت سالگی شاهنامه را نزد پدرم در ایام تعطیل میخواندم و معانی مشکله آن را پدرم به من میفهمانید و این کتاب به طبع و ذوق من در فارسی و لغت و تاریخ ایران کمک بی نظیری کرد که هیچ وقت فوائد آن را از خاطر نمیتوانم برد؛ منجمله، بعد از یک دوره خواندن شاهنامه، توانستم در همان کودکی به همان بحر شاهنامه شعر بگویم و مورد تمجید پدرم واقع شوم.
از هفت سالگی به شعر گفتن مشغول شدم. یکی خواندن شاهنامه، دیگر خواندن کتاب صد کلمه، از آثار نظمی رشید وطواط، در مکتب، تحریک قریحه شعری مرا باعث آمد. شعر اولم این بود که گفته و به حاشیه شاهنامه نوشته بودم. پدرم بدید و ده پول سیاه به من جایزه داد:
تهمتن بپوشید ببر بیان/ بیامد به میدان چو شیر ژیان... بعد، در ایامیکه عید نوروز در پنجم ماه شوال واقع شده بود، گفتم:
عید نوروز آمد و ماهمبارک شد تمام/موسم شادی و عیش آمد ز بهر خاص و عام
پدرم مرا تحسینکرد و انعامیداد. از این به بعد، که بین سال هفتم و دهم سنین صباوت من بود، در مکتب با شاگردان و رفقا جسته جسته شعر میگفتم و بعضی را هجا کرده، جهت بعضی غزل میسرودم، و غالباً معلم پیری که با شلاق سیم پیچیدهاش ما را بیپروا کتک میزد، مورد شوخیهای شعری من قرار میگرفت.
من در نقاشی و شعر ذوق خوبی به خرج میدادم. پدرم هم تا سن پانزده سالگی من در قسمت شاعری من سعی زیادی به خرج میداد. بعد یکمرتبه خیالاتش عوض شد، زیرا تغییر اوضاع ایران بعد از مرگ ناصرالدین شاه و در عهد مظفرالدین شاه طوری محسوس بود که پدرم میگفت قهراً اوضاع دربار و دولت عوض شده، کسی من بعد به شعر و شاعران اعتنا نخواهدکرد و علم و فضل را رونق و جمالی نخواهد ماند و اهل این حرفت گرسنه و بیکار و از لذات حیات و سعادت زندگی مهجورخواهند ماند.
این خیال در مغز پدرم چنان قوت گرفت که مرا از شعرگفتن تقریباً منع کرد و اصرار داشتکه به تجارت بپردازم و بدین خیال مرا در اوان بلوغ داماد کرد ... .
تلون فکری پدرم و حالت عصبانی وی زیاد میشد، به حدیکه یکمرتبه مرا از رفتن به مدرسه بازداشت و به دکان بلورفروشی که دایی من صاحب آن بود، به شراکتگذاشت و مرا به وی سپرد.
در همین اوقات پدرم وفات یافت و بعد از فوت پدرم، یکمرتبه زندگی من عوض شد.
من اصول ادبیات را در نزد پدرم آموخته بودم. به هنگام مرگ وی هیجده سال داشتم. در این وقت تحصیلات خود را در نزد ادیب نیشابوریکه از ادبا و شعرای مشهور مشهد بود، دنبالکردم و مقدمات عربی و اصول کامل ادبیات فارسی را نخست در پیش پدر و سپس در مدرسة نواب درخدمت اساتید آن فن تکمیل نمودم و خلاصه میتوانم بگویم که تحصیلات من از هیجده سالگی، بعد از مرگ پدرم شروع شد.»
بهار آرزو داشت تا بتواند به تحصیلاتی بیش از اینها دست یابد: به فرنگ رود، زبان فرنگی بیاموزد و در رشتهای از علوم تخصصی به دست آورد:
« پس از مرگ پدر، برآن شدم که به تهران آمده، بهکمک بزرگان دولت برای فراگرفتن علوم جدید به فرنگستان رهسپار شوم. لیکن دو چیز در پیش این مقصود دیوار کشید: یکی بی سرپرست بودن خانواده، که شامل مادر، خواهر و دو برادرکوچک بود و معیشت آنان را بایستی تدارک و اطفال را تربیت نمایم. دیگر انقلاب ایران بودکه در سال 1324 قمری، دو سال پس از مرگ پدر روی نمود و در اوضاع اجتماعی ایران تأثیرات شگرفی بخشید و در هر سری شوری دیگر انداخت.»
انقلاب مشروطه هرچند در دراز مدت تأثیر تلخی بر او گذاشت و مایوس از مردمان زمانه، مدتها به کنجی صم بکم نشست، اما در تحول اندیشه او اثری عمیق نهاد. بسیاری از دیوارهای فرهنگ و رسوم کهنه در او فرو شکست، مداحی زندگان و مردگان از سکه افتاد و قالبهای ذهنی اندیشة وی در هم ریخت.
« در 1324 قمری، به سن 20 سالگی، درشمار مشروطه طلبان خراسان جای گزیدم... . من و رفقای دیگر عضو مراکز انقلابی بودیم و روزنامه خراسان را به طریق پنهانی طبع و به اسم (رئیس الطلاب) موهوم منتشر میکردیم و اولین آثار ادبی من در ترویج آزادی در آن روزنامه انتشار یافت.
«مشهورترین آنها قصیده مستزادی استکه در 1325، در عهد استبداد صغیر محمدعلی شاه، گفته شد و در حینی که مردم در سفارتخانهها پناه جسته بودند، در مشهد و تهران انتشار یافت:
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست، کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست، کار ایران با خداست...
« چندی بعد خبر آمد که نیروی دوگانه مجاهد و بختیاری، به سرداری سپهدار تنکابنی و سردار اسعد و صمصام السلطنه بختیاری و دیگر سرکردگان مسلمان و ارمنی، وارد پایتخت شدهاند و شاه به سفارت روس پناه برده و از سلطنت استعفا داده است (رجب 1327 قمری).
« اشعار و سرودهایی که در آن شب [در مشهد] خوانده شد و قصایدی که در جشنهای ایام بعد سروده آمد، از من بود و اداره جشنها و گرمی بازار شادکامی ملی از شعر و خطابه به وسیله من و رفقای انجمنی ما [سعادت] فراهم آمد.
«در سلام آستانه که در سیزدهم ماه رجب همان سال دایرگردید و به عادت دیرین باید شعر و خطبه خوانده شود، قصیدهای در ستایش آزادی خواندم که مطلعش چنین بود:
بیا ساقی که کرد ایزد قوی بنیان آزادی/ نمود آباد از نو خانه ویران آزادی
فلک بگشود بر غمدیدگان ابواب آسایش/ جهان بر بست با دلخستگان پیمان آزادی
« از سال فتح تهران به بعد، به نویسندگی در جراید ملی شروع کردم و نخستین مقالات سیاسی و اجتماعی من در جریده طوس و بعضی بی امضاء در حبلالمتین کلکته انتشار یافت... .
« در 1328 روزنامه نوبهار را که ناشر افکار حزب دموکرات ایران بود، دایر کردم؛ و در همان سال حزب نامبرده به هدایت دوستان اداری و بازاری و با تعالیم حیدرخان عمو اوغلی، که از پیشوایان احرار مرکز و به خراسان مسافرت جسته بود، دایرگردید و من نیز به عضویت کمیته ایالتی این حزب انتخاب شدم.
«دولت تزار در ایران از مستبدان حمایت میکرد، و در خراسان قوائی وارد کرده بود و اسباب نارضائی احرار شده بود. دموکراتها منفور روسها بودند. بنابراین، روش من در روزنامه نوبهار، و بعد تازه بهار، مخالفت با بقای قوای روسیه در ایران و مخاصمه با سیاست آن دولت بود.
« این کار خالی از مخاطرات عظیم نبود. اما آزادیخواهان آن عصر مخاطرات را در راه مقصود خویش به جان خریدار بودند. تاریخ زندگانی آزادیخواهان قدیم، خاصه دموکراتها، پر است از این قبیل مخاطرات و فداکاریها و از جان گذشتگیها؛ و تنها چیزیکه ایران را تا حدی نجات داد، همین پاکی نیت، صفای عقیدت و ایمان کامل به حرمت و استقلال بود.
« بالجمله، در سال 1932 و 30، داستان شوستر و التیماتوم روس و قصابی تبریز و گیلان و بسته شدن مجلس دوم و دیکتاتوری ناصرالملک به میان آمد... دموکراتهای خراسان بازارها را بستند و اسلحه برداشتند... .
« ضربتی که در این قیام و پایداری ساده به من رسید، توقیف نوبهار بود به امر صریح قونسول روس. بلافاصله، تازهبهار دایر گردید و مقالاتی شدید اللهجه بر ضد مداخلات دولت تزار در آن درج گردید. چیزی نگذشت که در محرم 1330، به امر وثوقالدوله، وزیر خارجه، از طرف حکومت خراسان این روزنامه هم توقیف شد و به فشار قونسول مزبور، من و نه نفر از افراد حزب دستگیر و به تهران فرستاده شدیم... .
« بعد از هشت ماه از تهران با هزار زحمت به مشهد مراجعت کردم. حزب را دیدم در حال خمود، جراید درحال توقیف و رفقا بدون حرارت و امید، در پی کسب و کار خود. ولی من خسته نبودم و اگر در سیاست به روی من بسته بود، ابواب مبارزات اجتماعی و اخلاقی باز بود... .
« یک سال کار کردم، تکفیرم کردند، آزارم دادند؛ خودیها و دموکراتها بیشتر از دیگران به جرم حقگوئی با من پرخاش کردند، و من به کار خود مشغول؛ تا جنگ بینالملل افق جهان را، با برق ششلول یک نفر صربی، قرمز رنگ ساخت.
« در همین احوال انتخابات دوره سوم مجلس شورای ملی، [در سال] 1332، در خراسان آغاز و پایان یافت و من از درجز و کلات و سرخس به وکالت مجلس انتخاب شدم.
« روزنامه نوبهار باز از طرف دو قونسول خانه روس و انگلیس، که هردو در جنگ شرکت داشتند، توقیف گردید و من به تهران از راه روسیه عزیمت کردم.
«درتهران اعتبارنامه من به جرم استشهادهای ملانمایان مشهد... در بیغولة مخالفت در افتاد و بعد از شش ماه به زحمت از چاله درآمد و قبول گردید.
« نوبهار در تهران دایر شد و بازارش رونق گرفت و در هیجانهای ملی مؤثر افتاد؛ ولی به سبب پیش آمد مهاجرت...، بار دیگر توقیف شد و خود من از نهیب جنبش سپاهیان ژنرال باراتوف، سردار روسی، ناچار به قم افتادم و در واقعهای دستم خرد شد و مرا به مرکز آوردند. این قطعه آن وقت گفته شد:
فعل در راستی گواهم بس راست گفتم، همین گناهم بس
گفتم از راستی بزرگ شوم در جهان این یک اشتباهم بس
ترک سرکردهام به راه وطن دست در آستین گواهم بس
« بالجمله، با دست شکسته از تهران به خراسان تبعید شدم، و پس از شش ماه به تهران احضارم کردند. انقلاب روسیه بر پا شد. حزب سازی را از سر گرفتند و در کمیته مرکزی حزب دموکرات، مدت دو سال، دوبار انتخاب شدم.
« از جمله کارهای ادبی که در این دو سالکردم، دایر کردن انجمن ادبی دانشکده و مجلهای به همین نام بود و مکتب تازهای در نظم و نثر به وجود آمد و غالب رجال ادب که مایه افتخار ایرانند، در آن تأسیسات با من بودند و افتخار همکاری ایشان را داشتم.
« مدتی نوبهار را دایر کردم و حقایق روشن سیاسی و اجتماعی را در آن نامه، که مدتی هم به اسم زبان آزاد دایر بود، نوشتم. آن اوقات دریافتم که باید حکومت مرکزی را قدرت داد و برای حکومت نقطه اتکاء به دست آورد و مملکت را دارای مرکز ثقل کرد.
« مجلس چهارم را با سختترین و بد قیافهترین وضعها گذرانیدم. از بدو افتتاح مجلس پنجم، اوضاع دگرگون شد، تا عاقبت من از روزنامه نویسی دست برداشتم. پیش بینیهایی که چند سال درباره آنها، قلم و چانه زده بودم، یعنی مضرات هرج و مرج فکری و ضعیف کردن رجال مملکت و دولت مرکزی، آن روز، بروز کرد. مردی قوی با قوای کامل و وسایل خارجی و داخلی، بر اوضاع کشور و بر آزادی و مجلس و بر جان و مال همه مسلط شد، و یکباره دیدیم که حکومت مقتدر مرکزی، که در آرزویش بودیم، به قدری دیر آمد که قدرتی در مرکز بهوجود آمده و بر حکومت و شاه و کشور مسلط گردیده است.
« حیات سیاسی من در این مرحله تقریباً به کوچه بن بست رسیده بود... .
« همه کس و همه دستهها خسته شده بودند و تنها سردار سپه بود که خستگی نمیدانست. آمد و آمد و همه چیز را در زیر بالهای قدرت خود، قدرتی که نسبت به آزادی و مشروطه و مطبوعات چندان خوشبین نبود، فرو گرفت.
من، در بادی امر، به این مرد فعال نزدیک بودم و نظر به آنکه تشنه حکومت مقتدر مرکزی بودم و از منفیبافی نیز خوشم نمیآمد، میل داشتم به این مرد خدمت کنم.
« مجلس پنجم باز شد، شاه فرارکرد، سردار سپه فرمانروای مملکت گردید. شهربانی، قشون، امنیه، حکام و دستههای سیاسی و مجلس همه در دست او مانند موم بودند. ولی افکار عامه و سواد جماعت و اغلب محافظهکاران و خانوادههای قدیم و رجال بزرگ، و معدودی هم آزادیخواه و تربیت شده و متجدد، باقی ماندند و با نفوذ و قدرتی که مانند طوفان سهمگین غرشکنان به در و دیوار و سنگ و چوب و دشت و کوه میخورد و پیش میآمد، دم از مخالفت زدند و در نبرد نخستین پیروزی یافتند. من هم که در این مجلس از ترشیز نمایندگیداشتم با مخالفان جمهوری همراه بودم.»
سرانجام، سردار سپه پیروز شد، نه با برقراری جمهوری، بلکه با تغییر سلطنت. «شاه نو آمد و بساط خاندان کهن برچیده شد... .
«مجلس ششم باز شد. انتخابات تهران و حومه بالنسبه آزاد بود و رفقای ما غالباً انتخاب شدند و من هم از تهران انتخاب شدم. در این مجلس پرده دیکتاتوری علنیتر و بدون روپوش بالا رفت و قدرت شاه نو با اقلیتی ضعیف، ولی وطن پرست، برابر افتاد.
«ما دوره ششم را به پایان بردیم و در دوره بعد لایق آن نبودیم که دیگرباره قدم به مجلس شورای ملی بگذاریم، و چند تنی هم از رفقای ما که در دوره هفتم انتخاب شدند، از وکالت استعفا دادند و در خانه نشستند...، و حیات سیاسی من که به خلاف روح شاعرانه و نقیض حالات طبیعی و شخصیت واقعی من بود، پایان یافت.»
هنگامی که بهار در سال1307 شمسی به انزوای سیاسی و خانه نشینی کشانده شد، به ادبیات روی آورد و دنبال مطالعات گذشته را گرفت.
«در سال بعد، وزارت فرهنگ مرا به تدریس تاریخ ادبیات پارسی در مدرسه « دارالمعلمین عالی »، که شامل دوره لیسانس در آن زمان بود، دعوت کرد.
« مدت یک سال در آن مدرسه، به فاضلترین جوانان آن عصر مخوف که مایه امید و قوت قلب هر معلم بود، در ادبیات پیش از اسلام درس گفتم و به پاداش این زحمت، در پایان همان سال تحصیلی، به علت بی مهری دیرینه، به زندان افتادم!
« از آن پس، چون دریافتم که هنوز مورد نظر و تحت مراقبت دژخیمان شهربانی هستم، بهتر آن دانستم که از خانه بیرون نیایم و در به روی خویش و بیگانه فرو بندم و از کارهایی که مستلزم معاشرت و گفت و شنود است، شانه خالی نمایم.
« بنابراین منظور و نظر به رفتاری که عوانان در موارد مختلف، حتی در کلاس درس، یا در اطاقهای امتحان نهائی و غیره، از خود بروز میدادند و احیاناً وزیر فرهنگ وقت، مرحوم یحیی خان اعتمادالدوله، را مورد عتاب و خطاب و تهدید قرار میدادند که چرا مرا در خدمات فرهنگی دعوت کرده است، در عزلتگزینی، مصمم شدم.
« وزیر بزرگوار که بر ضیق معیشت من و امثال من وقوفی کامل داشت، پیشنهاد کرد که در خانه کارهایی برای وزارت فرهنگ انجام دهم و یکی از آن کارها مراقبت در تصحیح و تنظیم کتب ابتدایی بود که از یادگارهای بزرگ آن مرحوم است.
«خدمت دیگری که رجوع کرد تصحیح و تحشیه کتب نفیس فارسی قدیم بود که یا نسخه آنها نایاب و یا نسخی ممسوخ و مغلوط در دست بود. نخستین [آنها] کتاب گرانبهای تاریخ سیستان بود که یگانه نسخه قدیمی آن در نوبت این حقیر قرار داشت و سر دنیس راس میخواست به قیمت گزاف از من خریداری کند. من به وزیر فرهنگ پیشنهاد کردم که میل دارم این کتاب گرانبها و نایاب را آراسته و اصلاح شده در دسترس اهل فضل بگذارم. در مدت شش ماه با چنان شوق و شوری که تنها کار عاشقان یا دیوانگان است، با مرور به صدها و هزارها سند و ورق پراکنده [کتاب را] به صورتیکه اکنون دیده میشود، با نبودن نسخه دیگری، تنها با کلید حدس و قیاس و تتبع و فکر و تدرب بیرون آوردم، و با بهترین طرز به حلیة طبع آراسته شد.
«بر همین منوال، تاریخ مجمل التواریخ و القصص را که هم منحصر به فرد و هم آب افتاده و ضایع شده بود، به تصحیح و تحشیه دقیق بیاراستم، و به حلیه طبع درآمد.
« کتب مهم دیگر، چون تاریخ کبیر بلعمی و جوامع الحکایات عوفی و التقاطات از جوامع الحکایات مذکور، در کنف عزلت و سعی و ترک و تجرید و کسب فیوضات ربانی، بر همان منوال آراسته و پیراسته و قابل طبع و نشرگردید، و در اختیار آن وزارت گذارده شد.
« چون حق زحمتی که میدادند در آن اوقات بسیار ناچیز بود و من دسترس به ممر معاش دیگر نداشتم، کتب خود را قسمتی در دکهای نهادم و شرکتی در بیع و شرای کتب، به نام کتابخانه دانشکده، تشکیل داده شد. نخست دیوان شعر خود را به مطبعه دادم و نیمی از آن به چاپ رسید. اگر با ارزانی کاغذ و سعی جوانی آن کتاب طبع شده بود، زندگانی من به راه میافتاد و سرمایه بزرگی برای کتابخانه مزبور و منافع کافی برای من در بر میداشت.
« مردمی که جز حسد و خبث طینت هنری ندارند، به شاه پهلوی گزارش دادند که بهار کتاب خود را در نهان به چاپ میرساند و چیزها در آن گفته و نهفته است که منافی مصلحت شاهانه است. بدین وسیلت و حیلت مرا در فشار سانسور شهربانی و در معرض آزار روحی و فوت وقت و فساد اشعار قرار دادند و آن قسمت را که طبع شده بود نیز بدون دلیل و بر این مدعا که بی اجازت به طبع رسیده است، توقیف کردند. چیزی نگذشت که، بی هیچ سببی، صبح نوروز 1312 مرا به زندان بردند و مدت پنج ماه در زندان نگاه داشتند و از آن پس یکسر به اصفهان فرستادند و یک سال نیز در آن بلده شریف با بدترین اوضاع و در عین تهیدستی به سر بردم و کتابخانه و شرکت برهم خورد و سرمایه بر باد رفت و قسمتی از کتب نیز از بین رفت و مترصدین بازار آشفته آن را بردند و نوش جان کردند!
«من در اصفهان بودم که قانون دانشگاه و رتبه استادی به تصویب رسید و ملاک استادی همانا سوابق معلومات و نوشتن رساله و بالاخص پیشه معلمی در مدارس عالی در سال 1312، یعنی همان سال که من در منفی به سر میبردم، تعیین شد، که گویی عمدی در این معنی نهفته بودند، یا گناه بخت من بود!
« بالجمله، در مدت یک سال دربهدری، رسالتی دایر بر شرح حال فردوسی و تحقیقات و تتبعات دانا پسند از روی خود شهنامه استاد تألیف کردم که در مجله باختر و هم جداگانه به چاپ رسید و آن در زمانی بود که دولت عزم بر پا داشتن هزاره فردوسی کرد و انجمن حفظ آثار ملی با نشر بلیط بخت آزمایی آن را اعلام داشت و دانایان از هر کشور و هر طرف به ایران دعوت شدند.
«مرحوم محمدعلی فروغی، که مقام ریاست وزیران داشت، با دیگر دوستان پایمردی کردند و پای مردی پیش نهادند و مرا برای شرکت در جشن هزاره استاد به تهران باز آوردند؛ و از آن پس نیز چون حاجت خود را در دانشسرای عالی و دانشکده ادبیات به این ناچیز دانستند، ساعتی چند درس تحول و تطور زبان فارسی ارجاع شد و سپس که قرار افتتاح دوره دکتری زبان پارسی داده شد، رسماً مقرر گردید که در دانشکده ادبیات به خدمت اشتغال ورزم... .
«آخرین خدمتی که برحسب احتیاج دانشکده و دوره دکتری ادبیات انجام دادهام، تألیف و گردآوری سبک شناسی است. این کتاب که با نهایت اختصار و صرفه جویی، به ملاحظه وقت و فرصت دانشجویان، تدوین گردیده است، حاصل آخرین ایام عزلت و انزوای من است که بر حسب پیشنهاد وزیر فرهنگ وقت تدوین و چاپ شد.»
بهار پس از شهریور 1320، هنگامیکه دریافت « بسیاری از جوانان ایران که باید هادیان افکار و پیشروان کاروان سیاست و اجتماع آینده شوند، از داستانهای گذشته هیچگونه آگاهی ندارند؛ برای رفع این نقیصه، چند فقره یادداشت و تذکارهای محفوظ و مضبوط را، زیر عنوان تاریخ مختصر احزاب سیاسی، به شکل مقالاتی در روزنامه مهر ایران » انتشار داد.
«خدای را به شهادت میطلبم که این تاریخ را تنها برای خدمت به افکار عامه و ضبط وقایع کشور نوشتهام و ذرهای قصد انتقام یا انتقاد در نوشتههای مزبور نداشتهام.»
« آنچه در مقالات مهر ایران نگارش یافت، به قدری مورد علاقه و ستایش عامه مردم قرار گرفت که مرا به تدوین جداگانه آن تاریخچه ترغیب نمود. از این روی، با خود اندیشیدم اکنون که باید کتابی مدون شود، همان بهتر که فصولی نیز در مقدمه کار کودتا و بیرون آمدن سردار سپه که پهلوان این داستان است، بنویسم و کتابی در تاریخ مختصر پادشاهی احمد شاه قاجار به وجود آورم. این بود که مجلد نخستین را برآن یادداشتها افزوده، هر دو جلد را تاریخ انقراض قاجاریه نام نهادم.» آن مقالات روزنامه مهر ایران نیز سپس به صورت یکجلد مستقل به طبع رسید.
بهار در بهمن ماه سال1324 در کابینه قوامالسلطنه به وزارت فرهنگ رسید.
قوامالسلطنه، بنا به سیاستی زیرکانه که در پیش داشت، قصد به رسمیت شناختن ظاهری فرقه دمکرات آذربایجان کرد، ولی از نقشههای خود با یاران نزدیک خویش هیچ نگفت. بدین روی، بهار با آن قصد وی به مخالفت برخاست و چنین مصالحهای را ویرانگر ایران برشمرد. رابطه او با قوامالسلطنه به بن بست رسید و بهار پس از چند ماه وزارت، همکاری با قوام را در کابینه رها کرد.
« آخر وزیر شدم، و ای کاش که آقای قوام مرا به وزارت دعوت نمیکرد و آن چند ماه شوم را که بی هیچ گناه و جرمی در دوزخم افکنده بودند، نمیدیدم. مشقت و رنج و عذاب روحی بی نهایت بود... و من بی درنگ پای استعفانامه را امضاء کردم. رفتم در خانه، ولی ننشستم، بلکه افتادم.
در اوایل زمستان حس کردم سینهام ناراحت است. تقاضای مرخصی کردم. شهودی هستند که بودند و عجز و لابه مرا در رفتن و اصرار و ابرام ایشان را در ماندن و اداره کردن انتخابات تهران دیدند. چندی نگذشت که مجلس باز شد، ولی دیگر قدرت کارکردن نبود. این بار طوری سقوط کردم که فقط در فرنگستان، بعد از یک سال و نیم، توانستم برخیزم و تلف نشوم.»
بهار در دوره پانزدهم از تهران انتخاب شد و به مجلس رفت و ریاست فراکسیون دمکرات را به عهده گرفت. اما، همان گونه که از او آوردیم، این مجلسی نبود که رضای خاطری آورد؛ پس در سال 1326 شمسی، برای معالجه به سوئیس رفت. هرچند بهار در سویس بهبود بسیار یافت، اما یاد یار و دیار او را وادار به بازگشت کرد و در اردیبهشت 1328 به ایران باز آمد.
آخرین فعالیت اجتماعی او، که از نظر او فعالیتی سیاسی نبود، ریاست جمعیت هواداران صلح بود. او همیشه میگفت که: « امر صلح را به سبب عشق به صلح و دوستی و نه به سبب وابستگی خاصی به آنان که دربارة آن به تبلیغ میپردازند، دوست میدارم. خواه هواداران صلح از امریکا و انگلستان باشند و خواه از شوروی و چین، فریاد صلح خواهی اصیل و قابل احترام است.»
هنوز یک سال از بازگشت بهار از سوئیس نگذشته بود که دوباره سخت مریض شد و از کلیه فعالیتهای ادبی و اجتماعی بازماند و بیماری اوره نیز علاوه بر سل او را میآزرد.
بهار درنخستین روز اردیبهشت سال 1330 شمسی، در آغاز روز، پس از یک هفته جدال غم انگیز با مرگ، درگذشت و فردای آن روز، در پی تشییعی عظیم و دهها هزار نفری، جسدش در آرامگاه ظهیرالدوله در شمیران به خاک سپرده شد.
******
بهار در جهان شعر خود:
چنانکه یاد شد، بهار از کودکی به شعر علاقه داشت و در نزد پدری شاعر و سخنور، این علاقه پرورش یافت و باعث شدکه بهار از خردسالی، از حدود شش سالگی، به شعر روی آورد و طبع آزمایی کند.
او تمرین شاعری را با تضمین اشعار استادان کهن پی گرفت. مسمطیکه در زیر میآوریم، از اینگونه تمرینها استکه از آثار چهارده سالگی او است:
کنون که سبزه مزین نموده صحرا را
رسیده مژدة گل بلبـلان شیدا را
به باغ اگـر نگری یار سرو بالا را
« صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهیی ما را »
گرفت جان و دل ما و جان نداد چرا
به جای دل غم هجران خود نهاد چرا
ز شکر دو لبش بوسهای نداد چرا
« شکر فروش،که عمرش دراز باد، چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را »
به بوی زلفش روید به بوستان سنبل
به یاد رویش گوید به گلستان بلبل
متی رایت نسیم الصبا حبیبی مل
« غرور حسن اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را »
تو را که روی نکوتر بود ز شمس و قمر
چرا نمیکندت پند نیکخواه اثر
برون چرا نکنی خوی زشت خود از سر
« به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را »
دلم به یاد جمالت به کنج تنهایی
نشسته منتظر مقدمت که باز آیی
ولی نداند در بزم غیر بی مایی
« چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد آر حریفان باده پیما را »
کنون که رسم جهان غیر بیوفایی نیست
دلا ز حلقة زلفش تو را رهایی نیست
بدان، ز سلسله دیوانه را جدایی نیست
« ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهیقدان سیهچشم ماه سیما را »
به دست فهم بچین بر ز گفتة حافظ
اگر بگویی، گو طرز گفتة حافظ
که کس نگفته نکوتر ز گفتة حافظ
« در آسمان چه عجب گر زگفته حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسیحا را »
مرگ ناگهانی پدر از وبا، پسر را به راه پدر افکند و او را از غرق شدن در بازار رهائی بخشید. بهار هیجده ساله بود که با مرگ پدر، قصیدهای سرود و برای مظفرالدین شاه فرستاد و شاه فرمان ملک الشعرایی آستانه قدس را به همراه یکصد تومان صله برایش فرستاد.
اما شاعر بهشمار آمدن مشکلتر از دریافت لقب ملک الشعرایی بود.
بسیاری از استادان شعرخراسان باور نمیداشتند که جوانی به سن او قادر به سرودن چنین اشعاری باشد و میگفتند این بچه اشعار پدرش را باز میخواند. بعضی میگفتند این اشعار از آن بهار شروانی است که روزهای آخر حیات را در خانه پدری بهار بهسر آورده بود.
آزمایشها شد. درحضور امراء خراسان و در محافل ادبی او را بارها امتحان کردند و او توانست لفظاً و معناً از عهده آن آزمایشها برآید و نشان دهدکه اشعارش از پدر یا از بهار شروانی نیست.
در همان ایام بود که گفتوگوی مسافرت مظفرالدین شاه به خراسان، در مشهد شایع شد. بهار برای این که سمت ملک الشعرابی خود را پس از صبوری محرز سازد و خود را به شاه بشناساند، قصیدهای برای عرضه داشتن به شاه ساخت که مطلعش این است:
رسید موکب فیروز خسرو ایران
ایا خراسان دیگر چه خواهی از یزدان
در این قصیده از آنانکه استعداد و قدرت شاعری او را باور نمیداشتند، گله کرده است و خطاب به ایشان گفته است:
تو سبک من نشناسی ز شاعران دگر/ چرا ز بی خردی بر نهیم این بهتان
پس از صبوری اینک منم که شعر مرا/ برد به هدیه به جای متاع بازرگان
به خردسالی آن سان چکامه بسرایم/ که سالخورده سخندان سرودنش نتوان
سرانجام، کار به بدیهه سرایی رسید و مشکلترین آزمایشها که سرودن رباعی به طریق جمع بین اضداد بود مطرح گشت.
از او خواستند با چهار واژه تسبیح، چراغ، نمک و چنار یک رباعی بسازد. او رباعی را در زمان ساخت و فراز خواند:
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار/ گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک/ کس میوه نچیده است از شاخ چنار
چهار واژه دیگر طرح شد: خروس، انگور، درفش و سنگ؛ و او چنین ساخت:
برخاست خروس صبح، برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصه مشت است و درفش
جور تو و دل صحبت سنگ است و سبوست
از او آزمایشی دیگر شد: گل رازقی، سیگار، لاله و کشک؛ و این است رباعی او:
ای برده گل رازقی از روی تو رشک
در دیدة مه ز دود سیگار تو اشک
گفتم که چو لاله داغدار است دلم
گفتیکه دهم کام دلت، یعنیکشک
هنوز یک سال هم از مرگ پدر نگذشته بود که این آزمایشها انجام یافت و بهار هیجده یا نوزده سال بیش نداشت که ناباوریها از میان برخاست و مقام و موقعیت او استوار گشت. او دیگر واقعاً ملک الشعراء آستانة قدس رضوی بهشمار میآمد.
اما در این زمان انقلاب مشروطه و رؤیای آزادی و برابری اندکاندک سراسر ایران را فرو میگرفت و بهار نیز خردک خردک به این نهضت کشیده میشد. او هنوز شاعر آستانه قدس بود و وظیفه داشت که در اعیاد و آئینها، علاوه بر مدح رسول اکرم و ائمه اطهار، به مدح شاه و حاکم مشهدکه ضمناً نایب التولیه بود، نیز بپردازد؛ ولی، ضمناً، چنان شیفته انقلاب بود که نمیتوانست ساکت بنشیند. پس، به ناچار، به سازمانهای پنهانی مشروطه طلبان روی آورد و به طبع اشعار بی امضاء خود در روزنامه خراسان که آن هم محرمانه انتشار مییافت، پرداخت.
در آغاز، در دوران مظفرالدین شاه، که فرمان مشروطه را امضاءکرده بود،
ممکن بود هم از آزادی سخنگفت و هم شاه را ستود؛ و نیز، از رکن الدوله حاکم وقت خراسان که مردی شریف و آزادی بود، به نیکی یاد کرد. اما هنوز دو سه سالی از مرگ پدر و آغاز ملک الشعرائی او نگذشته بود، که مظفرالدین شاه درگذشت و مشروطه خواهان با محمدعلی شاه روبرو شدند، مجلس شوری به توپ بسته شد، قیام تبریز آغاز گشت.
بهار، در آغاز این عصر، در پی وحشتی که بعضی اعمال مستبدانة محمدعلی شاه ایجاد کرده بود، ولی هنوز این وحشت به مبارزه جویی تبدیل نیافته بود، خود را، به عنوان شاعری خیرخواه، مجبور به یادآوری تاریخ و بر حذر داشتن شاه از استبداد میدید (1285 شمسی). این امر منجر به ساختن ترکیببندی شدکه به نام آئینة عبرت در دیوان او آمده است. ترکیب بند بلندی که به این اشعار ختم میشود:
این همه آثار شاهان، خسروا، افسانه نیست
شاه را، شاها، گریز از سیرت شاهانه نیست
خسروی اندرخور هرمست و هردیوانه نیست
مجلس افروزی ز شمع است، آری، از پروانه نیست...
او در مسمطی دیگر نیز، که تضمین غزلی از سعدی است، به نکوهش اعمال مستبدانه محمدعلیشاه میپردازد:
پادشاها ز ستبداد چه داری مقصود
که از این کار، جز ادبار نگردد مشهود
جودکن در مشروطه که گردی مسجود
« شرف مرد بهجود است وکرامت به سجود
هر که این هردو ندارد، عدمش به ز وجود »
اما کار جدال مشروطهخواهان با شاه بالا گرفت. لحن بهار نیز تندترگشت. در سال 1286 شمسی، بهار قصیده مستزاد معروف خویش را در مشهد ساخت و در روزنامه نوبهار، که خود منتشر میکرد، به طبع رسانید.
شکست محمدعلی شاه، پناه بردن او به سفارت روسیه و بازگشت مشروطه، بهار را شاعری کرد، که دیگر بیشتر به فکر مشروطه بود تا به دنبال وظائف ملک الشعرایی آستانة قدس و مدیحه سرائی حکام.
او روزنامه پرنام نوبهار را در مشهد منتشر کرد. قصائد و ترانههای ملی بسیار میساخت، به مجلسها میرفت، و اشعار آزادی خواهانة خود را بر میسرود. ترجیح بندی در فتح تهران در سال 1287 شمسی، ترانه ملی در وصف و ستایش ستارخان و باقرخان و دیگران، و اشعار ملی و انقلابی دیگری که در همان سال سروده شد، نمونة بریدن تدریجی او از مسیر فکری سنتی است. او حتی در همین سال قصیدهای در انتقاد از کهنه پرستی زهد فروشان ریایی سرود و منتشر ساخت.
از حدود سال 1289، بهار در اشعار خود نه تنها به هوادارن استبداد حمله میکرد؛ بلکه یاران نیرومند خارجی آنان را نیز دشمن میداشت. قرارداد 1907 میان انگلستان و روسیه، میهن دوستان ایرانی را به دشمنی
با روس انگلیس واداشت. بهار که در این هنگام تنها 25 سال داشت، چنان قصیدهای خطاب به وزیر خارجة انگلیس ساخت، که مشهورترین چکامة سیاسی عصر بشمار آمد و شهرت بهار را از مرزهای خراسان و ایران فراتر برد. ادوارد براون این قصیده را در کتاب ادبیات مشروطة ایران نقل کرد و بهار را به جهان خارج از ایران بشناسانید.
در این ایام، بهار دوران تازهای از زندگی اجتماعی و شعری خویش را، که پیوسته با یکدیگر هماهنگ ماندند، آغاز میکرد. این تنها مسائل سیاسی نبود که او را به خود مشغول میداشت، او به بسیاری از علل واپس ماندگی ملی ما پی برده بود، و در اشعار خود به انتقاد از آنها میپرداخت.
در سال 1291 شمسی، در بازگشت از تبعیدی یک ساله به تهران، مستزاد مشهور خویش را سرود:
این دود سیه فام که از بام وطن خاست از ما است که بر ما است
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ و راست از ما است که بر ما است
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجا است از ما است که بر ما است
مشهد برای بهار محیط کوچکی شده بود. در سال 1293 شمسی، مشهد را ترک گفت و به عنوان نماینده به تهران و به مجلس شورای ملی آمد. او دیگر مدیحه سرای آستانه قدس نبود، او شاعری ملی، روزنامه نویسی موفق و ادیبی نام آور که به سیاست روی آورده بود، به شمار میآمد.
اما در پی وقایع قبل از کودتای 1299 و پس از آن، به هنگامیکه اندکاندک نتایج دردآلود و منفی انقلاب مشروطه و بیهودگی کوششهای آزادیخواهان آشکار میشد، بهار گرانترین تجربه زندگی خود را آموخت: انقلاب مشروطه برای مردم آزادی و برابری نیاورده بود. از پس هرج و مرج نخستین، این خودکامگی بود که مسلط میشد. انقلاب که از منطق و شعور فارغ بود، ضد خود را به قدرت میرسانید. بهار چون بسیاری از انقلابیون صدیق که رویدادهای آن دوره را لمسکرده بودند، دچار یأس شد و از اشعارش، مالامال بودن سینهاش را، از اندوه و خشمی بیپایان میتوان دریافت؛ هر چند که چون همة عمر، عشق به آزادی را از دست ننهاده بود. در سال 1297 شمسی در شکایت از روزگار میگوید:
تا بر زبر ری است جولانم فرسوده و مستمند و نالانم...
جرمی است مرا قوی که دراین ملک مردم دگردند و من دگرسانم
از کید مخنثان نیم ایمن زیراک مخنثی نمیدانم...
گفتم که مگر به نیروی قانون آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که بر کاغذ آزاد نهاد خامه نتوانم
ای آزادی، خجسته آزادی از وصل تو روی بر نگردانم
و چون کودتا فرا رسید، درسال 1301 شمسی چنین گفت:
ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی، ای دماوند...
تو مشت درشت روزگاری از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین برآسمان شو بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری ای کوه نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسرده زمینی از درد ورم نموده یک چند...
شو منفجر ای دل زمانه وان آتش خود نهفته مپسند
او قومی را که حاکم برسر نوشت ملتی شده بودند، به باد ناسزا میگرفت و تباهی ایشان را بر ملا میساخت:
ناموس ملک در کف غولان شهر ری تنظیم ری به عهدة دیوان تیره رای
قومیهمه خسیس و به معنی کم از خسیس خلقی همه گدای و به همت کم از گدای
یکسر عنود و بر شرف و عز گشاده دست مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان و گوش تا شامگاه خون خورم و گویم ای خدای
از دیده بی سرشک بگریم به زار زار وز سینه بیخروش بنالم به های های
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشک خون بانگی نه و گذشته ز کیوان فغان وای
با گذشت چند سال، فشارهای سیاسی حکومت پهلوی افزایش یافت. احزاب و سازمانهای سیاسی از هم پاشید. اختناق و تهدیدهای شهربانی وسعت گرفت. بهار با همه عشق خود به آزادی، خود را قادر ندید که در برابر این سیل بنیان کن بایستد. در نتیجه، از سال 1304 شمسی قصایدی در مدح رضاشاه در دیوان او ظاهر میشود. اما او فریفتة اوضاع نیست، گول نخورده است. در کنار این مدایح، قصاید بسیار در نقد اوضاع زمان نیز دیده میشود:
فریاد از این بئس المقر و این برزن پردیو و دد
این مهتران بی هنر و این خواجگان بیخرد
و نیز مسمطی که در سال 1308، در زمان زندانی شدن خود در آن سال، ساخته است:
ای وطنخواهان! سرگشته و حیران تا چند
بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند
گنج کیخسرو در دست رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
او، به ناچار، مانند بسیاری از مردم که در جوامعی تابع خودکامگان بهسر میبرند، مجبور به تظاهر به امری و اعتقاد به امری دیگر شد. او به « تقیه» سیاسی هنری پرداخت، زیرا هرگز ادعای قهرمانی و میل به شهادت در زندانهای دوره پهلوی نداشت، خواه این روش پسندیده یا ناپسند بنماید؛ و بدین روی، چون در تابستان 1308 به زندان شهربانی افتاد، قصیده بلندی در مدح رضاشاه و در شکایت از وضع خود سرود. او روحیة خود را از دست داده بود، و شاید احساس میکرد برای چه باید به این نبرد بیهوده ادامه دهد.
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین/ شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
فرق بلندش دهد جمال به فرقد/ پر کلاهش دهد فروغ به پروین
و در قصیدهای به نام « شهر بند مهر و وفا » به تلخی سرود:
در شهر بند مهر و وفا دلبری نماند /زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل/ آئینه گو مباش چو اسکندری نماند...
ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز/ اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان بسوز که در باغ خرمی/ زین خشکسال حادثه برگ تری نماند...
این حالت، یعنی یأس و نومیدی، اجبار به تقیه سیاسی- هنری و شکایت پنهان از روزگار و نقد تند از بزرگان زمانه، در زندگی بهار ادامه یافت و اشعار او در این دوران تا آغاز دهه سوم این قرن همین حال را دارد.
در این میان، دوره زندان سوم و تبعید بعدی وی به اصفهان، از نظر حجم و محتوای اشعار سروده شده توسط او، دورهای است سخت شکوفا و پربار، که قصایدی چون:
شد وقت آنکه مرغ سحر نغمه سرکند/ گل با نسیم صبح سر از خواب برکند
یا:
دردا که دور کرد مرا چرخ بی امان/ ناکرده جرم، از زن و فرزند و خانمان
یا:
نوبهار است و بود پرگل شاداب چمن/ همه گلها بشکفتند به غیر ازگل من
یا:
پشت مرا کرد زغم چنبری/ گردش اینگنبد نیلوفری
و بسیاری قصاید، مثنوی ها و قطعات دیگر نمونه آثارآن دوره است، ازجمله، مثنوی بلندکارنامه زندان.
بهار دوره زندانها و تبعید را با اندوختن تجارب سیاسی و هنری عمیق به سر آورد و دانش خویش را وسعتی دیگر داد و از پس این دوران، عصر سرودن بعضی از درخشانترین آثار شعری او فرا میرسد که از آن جمله باید از قصاید زیر یاد کرد:
فروردین آمد ز پس بهمن و اسفند/ ای ماه بدین مژده بر آذر فکن اسپند ( 1313 )
و
هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟/ بر مرغزار دیلم و طرف سپید رود( 1315 )
و
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست؟/ یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟(1316 )
و
بهار آمد و رفت ماه سپند/ نگارا در افکن برآذر سپند( 1317 )
و
زد پنجه و پنج پنجهام برتن/ زین پنجه عظیم رنجه گشتم من( 1319 )
در اغلب این آثار، نشانه آشنائی نزدیک او با زبانها و فرهنگ قبل از اسلام ایران دیده میشود. در قصیده اخیر نیز چنان استادانه از مضامین داستانهای حماسی به صورتی تشبیهی یا نمادین در شعر خود استفادهکرده است که پیوند عمیق او را با شاهنامه و ایرانکهن میتوان باز شناخت:
بودم سرمست قوت بازو چون برلب هیرمند روئین تن
نه لابه رستمم در آن مستی بنمودی ره، نه پند پشیوتن
ناگاه ز کید زالگردون، زد پیری تیری به چشمم از آهن...
سرانجام، دهه سوم این سده شمسی فرا رسید. محمدرضا پهلوی بهار را به حضور طلبید تا از او استمالتیکرده باشد، مگر آنچه میان پدرش و بهار رفته بود، فراموشگردد.
بهار قصیدهای سرود و در برابر محمدرضا پهلوی برخواند:
هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حب الوطن فرموده پیغمبر است
و با آنکه در این قصیده هیچ اشاره مستقیمی به پدرش نشده بود، به علت لحن صریح قصیده، شاه را خوش نیامد، و دیگر دیدار با وی تجدید نشد و رابطه ایشان پیوسته تلخ و نابسامان باقی ماند.
بهار، بعد از شهریور 20، روحیهای بهتر یافت. از رفتن رضاشاه سخت خرسند بود، و به نحوی داد دل مردم خردمند را گرفته میدید. اشعار او دراین دوره دوباره بوی سرسختی و مبارزه جویی میدهد، هر چندکه، به سبب بالا رفتن سن و تجربه، از آرامش و میانه روی بیشتری برخوردار است.
او سرانجام، دوباره وارد امر سیاست شد و با یأس و نومیدی مجدد آن را ترک گفت و از قوام السلطنه که او را بازی داده بود، با نفرت یاد کرد:
حدیث عهد و وفا شد فسانه در کشور/ ز کس درستی عهد وفا مجوی دگر/
و چنان آن احوال تلخ بود که از پای درآمد، ایران را ترک گفت و درآسایشگاهی برفراز کوههای سوئیس، در دهکدهای به نام لزن مدتی به سر برد و به درمان زخم سل خویش پرداخت.
درپی دوری از ایران، یاد این سرزمین کهن مالوف او را فرو گرفت و با شناختیکه از تاریخ ایران داشت، قصیده معروف خود را ساخت:
مه کرد مسخر دره و کوه لزن را/ پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
بهار پس از وصف آن همه زیبائی روستای کوهستانی لزن که به مه پوشیده میشد، به یاد سرزمینی میافتد که یک عمر بدان عشق ورزیده است، اما اکنون روزگار تیرهای را میگذراند:
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم/ تاریکی و بد روزی ایران کهن را
او کسی نبود که در سوئیس بپاید. به ایران بازگشت و در واپسین سالهای زندگی باز هم شاعری اجتماعی ماند. او رهبری جریان صلح را پذیرفت و واپسین قصیده بلند خویش را در مدح صلح سرود. اما این سرود نه تنها در مدح صلح و دوستی است که گویای آرزوهای دراز مردم ما و همة دیگر مردم برای برابری، آزادی و عدالت است.
فغان ز جغد جنگ و مرغوای/ او که تا ابد بریده باد نای او...
کجاست روزگار صلح و ایمنی/ شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردی/ فروغ عشق و تابش ضیای او
بهار عمده قصیده سرائی است که به سبک خراسانی میسراید. میان قصاید اواخر دهه دوم و همة دهة سوم زندگی بهار، با قصاید واپسین دهههای زندگی او، تفاوتهایی از نظر احساس، مضمون و لغت، هر سه، دیده میشود. هر چند همه این اشعار به همان سبک عمومی خراسانی است، ولی تحول و توسعه روزافزون دانش اجتماعی او و شرکت دراز مدت وی در جریانهای سیاسی زمان خود، او را از ملک الشعرائی آستانة قدس به ستایشگری صلح و آزادی کشانید و آشنایی مناسب وی با زبانها و ادبیات ایرانی پیش از اسلام و تحقیقات ارزشمندش در نظم و نثر ادبیات فارسی، زبان او و بیان او را سخت غنیتر و شکوهمندتر ساخت. قابل یاد آوری است که او، به اتفاق شاد روانان کسروی، یاسمی و مینوی، در نزد پرفسور هرتسفلد آلمانی، که سالها در ایران بود، زبان و ادبیات پهلوی تحصیل میکرد.
نیز ترجمه ارزشمند متنهای اوستایی که توسط شادروان پورداود انجام یافته بود، مبنای آشنایی وی با زبان و ادبیات اوستا
قرار گرفت، و چه بسیار یادداشتها که در پی مقابله با متن اوستا در حاشیة دو جلد کتاب یشتها نوشته است. بیگمان، همانگونه که منتقدان گفتهاند، در اشعار او نیز، چون دیگر شاعران، غث و ثمین هست و اشعار همه به یک اندازه فاخر نیست.
او جز قصیده که در آن استاد مسلم بود، به سرودن انواع دیگری از شعر، از جمله مثنوی، غزل و تصنیف هم پرداخته است که از نظر ارزش شعری به پای قصاید او نمیرسند، هرچند هر یک در جای خود سخت زیبا و استوار است.
تصنیفهای او، به ویژه "مرغ سحر"، ازجمله زیباترین تصنیفهای عصر حاضر است.
اشعار محلی او از شیرینی خاصی بهره مند است و در این میان، قصیده معروف محلیاش به نام «بهشت خدا» شاید استادانهترین قصیده به لهجهای محلی در ادبیات ما باشد.
او توانسته است پیچیدهترین مسائل نجومی و زیباترین تشبهات مربوط به آنها را به زبانی محلی طرح کند که گویندگان عادی آن لهجه گاه از بکار بردن معمول آن باز میمانند.
تصنیف سرایی بهار:
در یک نگاه کلی، ما به دو گونه مضمون یا درونمایه ی اصلی در تصنیفهای بهار برمیخوریم:
یکی مضامین عاشقانه و دودیگر مضامین سیاسی و اجتماعی. این مضامین در تصنیفهای بهار گاه به طور مستقل آمدهاند و گاه با هم پیوندخورده به گونهای که برای نمونه ممکن است در یک تصنیف ما هم با مضمونی عاشقانه بربخوریم و هم گوشمان به نجوای شاعر که از مسائل عمده زمانه ی خویش همچون مشروطیت، حجاب برداری از سر زنان یا فساد حکمرانان، دستاندازی بیگانگان به خاک وطن و غیره سخن می گوید، آشنا شود.
از تصنیف های بهار می توان به این موارد اشاره کرد:
- ز فروردین شد شکفته چمن
- شب وصل
- باد صبا بر گل گذر کن
- مرغ بی نوا
- ایران هنگام کار است
- ای وطن
- آخر ای ایرانی تا به کی نادانی
- ایران روز هنر است ای ایران
- عروس گل
- پرده ز رخ برافگن
- زن با هنر
- باد خزان
- مرغ سحر
- آواز عشقت
- بهار دلکش
- کبوتر
- صبحدم ز مشرق
- ز من نگارم
- لاله ی خونین
- نهاده کشور دل