قطعات باکلام و بی کلام در فضای موسیقی دستگاهی
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
6:41تا كي اي جان اثر وصل تو نتوان ديدن كه ندارد دل من طاقت هجران ديدن بر سر كوي تو گر خوي تو اين خواهد بود دل نهادم به جفاهاي فراوان ديدن عقل بي خويشتن از عشق تو ديدن تا چند خويشتن بي دل و دل بي سر و سامان ديدن هر شبم زلف سياه تو نمايند به خواب تا چه آيد به من از خواب پريشان ديدن با وجود رخ و بالاي تو كوته نظريست در گلستان شدن و سرو خرامان ديدن سعدي
-
6:41بي كلام تصنيف
-
12:38همچو ني مي نالم از سوداي دل آتشي در سينه دارم جاي دل من كه با هرداغ پيدا ساختم سوختم ، از داغ ناپيداي دل همچو با جمع يك نفس آرام نيست بس كه طوفان زا بود درياي دل ما ز رسوايي بلندآوازه ايم دل مگر از من گريزد واي من غم اگر از دل گريزد واي دل در ميان اشك ناميدي رهي خندم از اميدواري هاي دل رهي معيري
-
3:40روز طرب است و سال شادي كامروز به كوي ما فتادي تاريكي غم تمام برخاست چون شمع در اين ميان نهادي انديشه و غم چه پاي دارد با آن قدح وفا كه دادي اي باده تو از كدام مشكي وي مه به كدام ماه زادي و آن عقل كه كدخداي غم بود از ما ستدي به اوستادي شاباش كه پاي غم ببستي صد گونه در طرب گشادي مولوي
-
3:42بي كلام تصنيف
-
4:05دست از طلب ندارم تا كام من برآيد يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد بگشاي تربتم را بعد از وفات و بنگر كز آتش درونم دود از كفن برآيد بنماي رخ كه خلقي واله شوند و حيران بگشاي لب كه فرياد از مرد و زن برآيد گويند ذكر خيرش در خيل عشقبازان هر جا كه نام حافظ در انجمن برآيد حافظ
-
4:06بي كلام تصنيف
-
3:11بارها گفته ام و بار دگر مي گويم كه من دلشده اين ره نه به خود مي پويم من اگر خارم و گر گل چمن آرايي هست كه از آن دست كه او مي كشدم ، مي رويم دوستان عيب من بي دل حيران مكنيد گوهري دارم و صاحب نظري مي جويم خنده و گريه ي عشاق ز جايي دگر است مي سرايم به شب و وقت سحر مي مويم حافظ
-
3:11بي كلام تصنيف
-
3:30امروز مرا در دل جز يار نمي گنجد وز يار چنان پر شد كاغيار نمي گنجد در چشم پر آب من جز دوست نمي آيد در جان خراب من جز يار نمي گنجد رو بر در او سرمست ، از عشق رخش ، زيراك در بزم وصال او هشيار نمي گنجد چون پرده براندازد عالم به سر اندازد جايي كه يقين آيد پندار نمي گنجد جانم در دل مي زد گفتم كه برو اين دم با يار درين جلوه ديار نمي گنجد عراقي
-
3:30بي كلام تصنيف
-
3:46
-
1:27
-
6:10امروز مها خويش ز بيگانه ندانيم مستيم بدان حد كه ره خانه ندانيم در قافله ي عشق تو از عقل برستيم جز حالت شوريده ي ديوانه ندانيم در باغ به جز عكس رخ دوست نبينيم وز شاخ به جز حالت مستانه ندانيم گفتند در اين دام يكي دانه نهاده ست در دام چنانيم كه ما دانه ندانيم امروز از اين نكته و افسانه مخوانيد كافسون نپذيرد دل و افسانه ندانيم مولوي
-
6:08بي كلام تصنيف
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه