تصنیف دشتی
گفتی پریشان می کنی زلف سیاه خویش را
روزی نمایان می کنی آن روی ماه خویش را
از چشمهایت خوانده ام ای دوست چون من عاشقی
از چیست پنهان می کنی برق نگاه خویش را
دیروز با کیش رخت راندی وزیر عقل را
امروز ماتش می کنی ای عشق شاه خویش را
روزی که رفتی از برم دل نیز همراه تو شد
من راه خود را می روم دل نیز راه خویش را
با یک نگاه مست خود غرق گناهم کرده ای
عمریست با خود می کشم بار گناه خویش را
گفتی که دل دادن به تو یک اشتباه محض بود
دل می رود جبران کند این اشتباه خویش را
گفتی پریشان می کنی زلف سیاه خویش را
روزی نمایان می کنی آن روی ماه خویش را
از چشمهایت خوانده ام ای دوست چون من عاشقی
از چیست پنهان می کنی برق نگاه خویش را
دیروز با کیش رخت راندی وزیر عقل را
امروز ماتش می کنی ای عشق شاه خویش را
روزی که رفتی از برم دل نیز همراه تو شد
من راه خود را می روم دل نیز راه خویش را
با یک نگاه مست خود غرق گناهم کرده ای
عمریست با خود می کشم بار گناه خویش را
گفتی که دل دادن به تو یک اشتباه محض بود
دل می رود جبران کند این اشتباه خویش را
کاربر مهمان