تصنیف ساخته فضل الله توکل، 1374
دل من هم چو نیلوفر به موج خون نشسته
ببین آئینه ی روحم زسنگ غم شکسته
تو ای همزاد رویایی ، مگو از رنج تنهایی
مرا با خود رها کن در دل شب های یلدایی
من و این کوه درد و غربت و آزرده جانی ها
سرشک حسرت و کنج غم و بی همزبانی ها
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من مگو با من چرا هر لحظه می کاهی
چون بلبلی بی آشیان آواره از بستان شدم
دور ازوطن از سوز دل مانند نی نالان شدم
تا من جدا ای آسمان از جمع سرمستان شدم
چون زورقی بی بادبان سرگشته در طوفان شدم
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من مگو با من چرا هر لحظه می کاهی
خوانم به شوری عاشقانه هر روز نامت با ترانه
سرسبز مان ایران زیبا ای راز عشق جاودانه
روزی به شوقت چون کبوتر پر می کشم از آشیانه
با من بگو بازآ پرستو تا پرکشم آیم به خانه
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من مگو با من چرا هر لحظه می کاهی
دل من هم چو نیلوفر به موج خون نشسته
ببین آئینه ی روحم زسنگ غم شکسته
تو ای همزاد رویایی ، مگو از رنج تنهایی
مرا با خود رها کن در دل شب های یلدایی
من و این کوه درد و غربت و آزرده جانی ها
سرشک حسرت و کنج غم و بی همزبانی ها
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من مگو با من چرا هر لحظه می کاهی
چون بلبلی بی آشیان آواره از بستان شدم
دور ازوطن از سوز دل مانند نی نالان شدم
تا من جدا ای آسمان از جمع سرمستان شدم
چون زورقی بی بادبان سرگشته در طوفان شدم
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من مگو با من چرا هر لحظه می کاهی
خوانم به شوری عاشقانه هر روز نامت با ترانه
سرسبز مان ایران زیبا ای راز عشق جاودانه
روزی به شوقت چون کبوتر پر می کشم از آشیانه
با من بگو بازآ پرستو تا پرکشم آیم به خانه
من آن شمع سحرگاهم که دارم عمر کوتاهی
مگو با من مگو با من چرا هر لحظه می کاهی
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه