تصنیف دشتی ساخته محمد ساعد، 1384
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه