تصنیف در فضای موسیقی دستگاهی
بخت آیینه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می گذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بی خبرم
تو چنان فتنه ی خویشی که ز ما بی خبری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
به فلک می رود آه سحر از سینه ی ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
بخت آیینه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می گذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بی خبرم
تو چنان فتنه ی خویشی که ز ما بی خبری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
به فلک می رود آه سحر از سینه ی ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه