آلبوم تصنیف ساخته جلال ذوالفنون، 1381
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
8:25عيشهاتان نوش بادا هر زمان اي عاشقانوز شما كان شكر باد اين جهان اي عاشقاننوش و جوش عاشقان تا عرش و تا بالا رسيدبرگذشت از عرش و فرش اين كاروان اي عاشقاناز لب دريا چه گويم لب ندارد بحر جانبرفزودهست از مكان و لامكان اي عاشقانما مثال موجها اندر قيام و در سجودتا پديد آيد نشان از بينشان اي عاشقانطرفه دريايي معلق آمد اين درياي عشقني به زير و ني به بالا ني ميان اي عاشقاننوش و جوش عاشقان تا عرش و تا بالا رسيدبرگذشت از عرش و فرش اين كاروان اي عاشقانما مثال موجها اندر قيام و در سجودتا پديد آيد نشان از بينشان اي عاشقانگر كسي پرسد كيانيد اي سراندازان شماهان بگوييدش كه جان جان جان اي عاشقان
-
7:08اي نوبهار خندان از لامكان رسيديچيزي بيار ماني از يار ما چه ديديخندان و تازه رويي سرسبز و مشك بوييهمرنگ يار مايي يا رنگ از او خريدياي فضل خوش چو جاني وز ديدهها نهانياندر اثر پديدي در ذات ناپديدياي گل چرا نخندي كز هجر بازرستياي ابر چون نگريي كز يار خود بريدياي باغ خوش بپرور اين نورسيدگان راكاحوال آمدنشان از رعد ميشنيدياي باد شاخهها را در رقص اندرآوربر ياد آن كه روزي بر وصل ميوزيدي
-
6:05معشوقه به سامان شد تا باد چنين باداكفرش همه ايمان شد تا باد چنين باداملكي كه پريشان شد از شومي شيطان شدباز آن سليمان شد تا باد چنين باداياري كه دلم خستي در بر رخ ما بستيغمخواره ياران شد تا باد چنين باداهم باده جدا خوردي هم عيش جدا كردينك سرده مهمان شد تا باد چنين بادازان طلعت شاهانه زان مشعله خانههر گوشه چو ميدان شد تا باد چنين بادازان خشم دروغينش زان شيوه شيرينشعالم شكرستان شد تا باد چنين باداشب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمدخورشيد درخشان شد تا باد چنين بادااز دولت محزونان وز همت مجنونانآن سلسله جنبان شد تا باد چنين باداعيد آمد و عيد آمد ياري كه رميد آمدعيدانه فراوان شد تا باد چنين بادااي مطرب صاحب دل در زير مكن منزلكان زهره به ميزان شد تا باد چنين بادادرويش فريدون شد هم كيسه قارون شدهمكاسه سلطان شد تا باد چنين باداآن باد هوا را بين ز افسون لب شيرينبا ناي در افغان شد تا باد چنين بادافرعون بدان سختي با آن همه بدبختينك موسي عمران شد تا باد چنين باداآن گرگ بدان زشتي با جهل و فرامشتينك يوسف كنعان شد تا باد چنين باداشمس الحق تبريزي از بس كه درآميزيتبريز خراسان شد تا باد چنين بادااز اسلم شيطاني شد نفس تو ربانيابليس مسلمان شد تا باد چنين باداآن ماه چو تابان شد كونين گلستان شداشخاص همه جان شد تا باد چنين بادابر روح برافزودي تا بود چنين بوديفر تو فروزان شد تا باد چنين باداقهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شدابرش شكرافشان شد تا باد چنين بادااز كاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستشاين گاو چو قربان شد تا باد چنين باداارضي چو سمايي شد مقصود سنايي شداين بود همه آن شد تا باد چنين باداخاموش كه سرمستم بربست كسي دستمانديشه پريشان شد تا باد چنين بادا
-
6:09شب عاشقان بيدل چه شبي دراز باشدتو بيا كز اول شب در صبح باز باشدعجبست اگر توانم كه سفر كنم ز دستتبه كجا رود كبوتر كه اسير باز باشدز محبتت نخواهم كه نظر كنم به رويتكه محب صادق آنست كه پاكباز باشدبه كرشمه عنايت نگهي به سوي ما كنكه دعاي دردمندان ز سر نياز باشدسخني كه نيست طاقت كه ز خويشتن بپوشمبه كدام دوست گويم كه محل راز باشدچه نماز باشد آن را كه تو در خيال باشيتو صنم نميگذاري كه مرا نماز باشدنه چنين حساب كردم چو تو دوست ميگرفتمكه ثنا و حمد گوييم و جفا و ناز باشددگرش چو بازبيني غم دل مگوي سعديكه شب وصال كوتاه و سخن دراز باشدقدمي كه برگرفتي به وفا و عهد ياراناگر از بلا بترسي قدم مجاز باشد
-
6:27آن نه عشق است كه از دل به زبان ميايدوان نه عاشق كه ز معشوق به جان ميايدگو برو در پس زانوي سلامت بنشينآنكه از دست ملامت به فغان ميايدعاشق آن است كه بي خويشتن از ذوق سماعپيش شمشير بلا رقص كنان ميايدحاش لله كه من از تير بگردانم رويگر بدانم كه از ان دست و كمان ميايدسعديا اين همه فرياد تو بيدردي نيستآتشي هست كه دود از سر آن ميايد
-
8:01گل خندان كه نخندد چه كندعلم از مشك نبندد چه كندنار خندان كه دهان بگشادستچونك در پوست نگنجد چه كندمه تابان به جز از خوبي و نازچه نمايد چه پسندد چه كندآفتاب ار ندهد تابش و نورپس بدين نادره گنبد چه كندسايه چون طلعت خورشيد بديدنكند سجده نخنبد چه كندعاشق از بوي خوش پيرهنتپيرهن را ندراند چه كندتن مرده كه بر او برگذرينشود زنده نجنبد چه كنددلم از چنگ غمت گشت چو چنگنخروشد نترنگد چه كندشير حق شاه صلاح الدينستنكند صيد و نغرد چه كند
-
3:35چو غلام آفتابم هم از آفتاب گويمنه شبم نه شب پرستم كه حديث خواب گويمچو رسول آفتابم به طريق ترجمانيپنهان از او بپرسم به شما جواب گويمبه قدم چو آفتابم به خرابهها بتابمبگريزم از عمارت سخن خراب گويمبه سر درخت مانم كه ز اصل دور گشتمبه ميانه قشورم همه از لباب گويممن اگر چه سيب شيبم ز درخت بس بلندممن اگر خراب و مستم سخن صواب گويمچو دلم ز خاك كويش بكشيده است بويشخجلم ز خاك كويش كه حديث آب گويمبگشا نقاب از رخ كه رخ تو است فرختو روا مبين كه با تو ز پس نقاب گويم
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان