دکلمه با همنوازی موسیقی
بعد از حسین ای کاروانش را تو رهبر
وان کشتی غرق تلاطم را تو لنگر
ای تو پدر را زیب و زینت از صفایت
وی زینت دنیای هستی از وفایت
تنها نه میر مومنان را، نور عینی
«بنت الامیری» زینبا! «اخت الحسینی»
ای دستگیر کودکان بی پدر، تو
وی غمگسار مادران بی پسر، تو
ای بارها آن قامت رعنا، خمیده
وز پای طفلان خارها، بیرون کشیده
ای سایه هاش از نیزه افتاده به سر تو
در زیر نیزه با برادر همسفر تو
رفتید باهم تا به شام غم رسیدید
رفتید و تا ویرانه ی ماتم رسیدید
وقتی که بار کاروان افتاد، شب بود
جام شفق از خون و ظلمت لب به لب بود
انگار می گریید چشمان زمان هم
چشم زمین تر بود و چشم آسمان هم
چون دودمان مصطفا (ص) کردند غارت
بستند طفلان را به زنجیر اسارت
گفتند: اینک! اینکا! پایان نهضت
پایان توفان های دریای ولایت
کندیم شیرازه کتاب مرتضا را
در گل گرفتیم آفتاب مصطفا را
غافل که زینب مانده است و می خروشد
مانده است تا چون شیر غزالی بجوشد
آن جا در آن مخروبه کز عالم جدا بود
یک زن، امیر کاروان کربلا بود
زن نه که او مرد افرین روزگار است
زن نه که او «بنت الجلال»، «اخت الوقار» است
نام خدا نقش جبینت بود، زینب
دست خدا، در آستینت بود، زینب
گر، زاده ی مرجانه را روسا نمی خواست
ایزد، زبانت را چنان گویا، نمی خواست
ایراد اگر آن خطبه ی غرا نمی شد
آن دوده ی اهریمنی، رسوا نمی شد
از خطبه ات ظلم یزیدی ریشه کن شد
فریادهایت، کفر را، اندیشه کن شد
این ماجرا، دنباله ی آن ماجرا بود
«شام» انتهایش ابتدای کربلا بود
وقتی زنی با خیل نامردان در آویخت
انگار با کفر تمام، ایمان در آویخت
افراشتی غرق کنان وقتی که قامت
پیروزی حق بود بر باطل قیامت
تا باز هم بعد از هزار و چارصدسال
این مثنوی در آسمانت وا کند بال
بعد از حسین ای کاروانش را تو رهبر
وان کشتی غرق تلاطم را تو لنگر
ای تو پدر را زیب و زینت از صفایت
وی زینت دنیای هستی از وفایت
تنها نه میر مومنان را، نور عینی
«بنت الامیری» زینبا! «اخت الحسینی»
ای دستگیر کودکان بی پدر، تو
وی غمگسار مادران بی پسر، تو
ای بارها آن قامت رعنا، خمیده
وز پای طفلان خارها، بیرون کشیده
ای سایه هاش از نیزه افتاده به سر تو
در زیر نیزه با برادر همسفر تو
رفتید باهم تا به شام غم رسیدید
رفتید و تا ویرانه ی ماتم رسیدید
وقتی که بار کاروان افتاد، شب بود
جام شفق از خون و ظلمت لب به لب بود
انگار می گریید چشمان زمان هم
چشم زمین تر بود و چشم آسمان هم
چون دودمان مصطفا (ص) کردند غارت
بستند طفلان را به زنجیر اسارت
گفتند: اینک! اینکا! پایان نهضت
پایان توفان های دریای ولایت
کندیم شیرازه کتاب مرتضا را
در گل گرفتیم آفتاب مصطفا را
غافل که زینب مانده است و می خروشد
مانده است تا چون شیر غزالی بجوشد
آن جا در آن مخروبه کز عالم جدا بود
یک زن، امیر کاروان کربلا بود
زن نه که او مرد افرین روزگار است
زن نه که او «بنت الجلال»، «اخت الوقار» است
نام خدا نقش جبینت بود، زینب
دست خدا، در آستینت بود، زینب
گر، زاده ی مرجانه را روسا نمی خواست
ایزد، زبانت را چنان گویا، نمی خواست
ایراد اگر آن خطبه ی غرا نمی شد
آن دوده ی اهریمنی، رسوا نمی شد
از خطبه ات ظلم یزیدی ریشه کن شد
فریادهایت، کفر را، اندیشه کن شد
این ماجرا، دنباله ی آن ماجرا بود
«شام» انتهایش ابتدای کربلا بود
وقتی زنی با خیل نامردان در آویخت
انگار با کفر تمام، ایمان در آویخت
افراشتی غرق کنان وقتی که قامت
پیروزی حق بود بر باطل قیامت
تا باز هم بعد از هزار و چارصدسال
این مثنوی در آسمانت وا کند بال
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
4:23
-
2:56
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه