تصنیف عرفانی
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل آفرین دل مرحبا دل
ز دستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل ؟
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر بر گشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل ، مصیبت دل ، بلا دل
از این دل داد من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم خدادل
درون سینه آهی هم ندارم
ستمکش دل ، پریشان دل ، گدا دل
نشد خاک و ز کویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل ، با وفا دل
ز عقل و دل دگر از من مپرسید
چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل
نشد یک لحظه از یادت جدا دل
زهی دل آفرین دل مرحبا دل
ز دستش یک دم آسایش ندارم
نمی دانم چه باید کرد با دل ؟
هزاران بار منعش کردم از عشق
مگر بر گشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد
فلاکت دل ، مصیبت دل ، بلا دل
از این دل داد من بستان خدایا
ز دستش تا به کی گویم خدادل
درون سینه آهی هم ندارم
ستمکش دل ، پریشان دل ، گدا دل
نشد خاک و ز کویت بر نخیزد
زهی ثابت قدم دل ، با وفا دل
ز عقل و دل دگر از من مپرسید
چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه