آلبومی با آهنگسازی احمدرضا مویدمحسنی و صدای بهزاد
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
6:21نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست دُرج عطا شد پديد غُرّه دريا رسيد صبح سعادت دميد صبح چه نور خداست صورت و تصوير كيست؟ اين شه و اين مير كيست؟ اين خرد پير كيست؟ اين همه روپوش هاست چاره روپوش ها هست چنين جوش ها چشمه اين نوش ها در سر و چشم شماست هر نفس آواز عشق مي رسد از چپ و راست ما به فلك مي رويم عزم تماشا كه راست؟ ما ز فلك بوده ايم يار مَلَك بوده ايم باز همان جا رويم جمله كه آن شهر ماست خود ز فلك برتريم وز مَلَك افزونتريم زين دو چرا نگذريم؟ منزل ما كبرياست مولوي
-
7:12زهي عشق زهي عشق كه ما راست خدايا چه نغزست و چه خوبست و چه زيباست خدايا چه گرميم چه گرميم از اين عشق چو خورشيد چه پنهان و چه پنهان و چه پيداست خدايا زهي ماه زهي ماه زهي باده همراه كه جان را و جهان را بياراست خدايا زهي شور زهي شور كه انگيخته عالم زهي كار زهي بار كه آن جاست خدايا فتاديم فتاديم بدان سان كه نخيزيم ندانيم ندانيم چه غوغاست خدايا نه داميست نه زنجير همه بسته چراييم چه بندست چه زنجير كه برپاست خدايا چه نقشيست چه نقشيست در اين تابه دلها غريبست غريبست ز بالاست خدايا مولوي
-
5:01گل در بهاران ميرسد، گل با بهاران ميرسد باغ مرا بار دگر، خورشيد و باران ميرسد هان، همّتي، گامي دگر! آن سوي اين كوه و كمر باغ شقايق ميدمد، دشت شهيدان ميرسد چون لاله گر كوته بوَد دستِ تمنّاي وصال امّا، بُلنداي نظر تا قلّهساران ميرسد مرغ غريب عشق ما چندي به حسرت ناله زد اكنون غريوِ شير او از بيشه زاران ميرسد علي موسوي گرمارودي
-
5:07بهار آمد بهار آمد بهار مشكبار آمد نگار آمد نگار آمد نگار بردبارآمد صفا آمد صفا آمد كه سنگ و ريگ روشن شد شفا آمد شفا آمد شفاي هر نزار آمد حبيب آمد حبيب آمد به دلداري مشتاقان طبيب آمد طبيب آمد طبيب هوشيار آمد سماع آمد سماع آمد سماع بي صدا آمد وصال آمد وصال آمد وصال پايدار آمد بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد ربيع آمد ربيع آمد ربيع بس بديع آمد شقايق ها و ريحان ها و لاله خوش عذار آمد مولوي
-
7:07هله عاشقان بشارت كه نماند اين جدايي برسد وصال دولت بكند خدا خدايي زكرم مزيد آيد دو هزار عيد آيد دو جهان مريد آيد تو هنوز خود كجايي كرمت به خود كشاند به مراد دل رساند غم اين و آن نماند بدهد صفا صفايي به مقام خاك بودي سفر نهان نمودي چو به آدمي رسيدي هله تا باين نپايي تو مسافري روان كن سفري بر آسمان كن تو بجنب پاره پاره كه خدا دهد رهايي نفسي روي به مغرب نفسي روي به مشرق نفسي به عرش و كرسي كه ز نور اوليايي بنگر به نور ديده كه زند بر آسمانها به كسي كه نور دادش بنماي آشنايي مولوي
کاربر مهمان
کاربر مهمان