موسیقی دستگاهی
نوازنده ی عود : شهرام میرجلالی
نوازنده ی کمانچه : کوروش بابایی
نوازنده ی نی : داوود ورزیده
نوازنده ی تنبک : محمود فرهمند بافی
نوازنده ی تار : بهرام خافی
نوازنده ی دف : مسعود حبیبی
نوازنده ی عود : شهرام میرجلالی
نوازنده ی کمانچه : کوروش بابایی
نوازنده ی نی : داوود ورزیده
نوازنده ی تنبک : محمود فرهمند بافی
نوازنده ی تار : بهرام خافی
نوازنده ی دف : مسعود حبیبی
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
7:46دوش در حلقه ي ما قصه ي گيسوي تو بود تا دل شب سخن از سلسله ي موي تو بود عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت فتنه انگيز جهان غمزه ي جادوي تو بود من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شكن طره ي هندوي تو بود دل كه از ناوك مژگان تو در خون مي گشت باز مشتاق كمانخانه ي ابروي تو بود به وفاي تو كه بر تربت حافظ بگذر كز جهان مي شد و در آرزوي روي تو بود حافظ
-
5:59منم آن عاشق عشقت كه جز اين كار ندارم كه بر آن كس كه نه عاشق به جز انكار ندارم دل غير تو نجويم سوي غير تو نپويم گل هر باغ نبويم سر هر خار ندارم نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شيرين به چه دل غم خورم آخر ، دل غمخوار ندارم تو كه بي داغ جنوني ، خبري گوي كه چوني كه من از چون و چگونه دگر آثار ندارم مكن اي دوست ملامت بنگر روز قيامت همه موجم ، همه جوشم سر درياي تو دارم چو ز تبريز برآمد مه شمس الحق و دينم سر اين ماه شبستان سپهدار ندارم مولوي
-
3:33
-
6:38عجب آن دلبر زيبا كجا شد عجب آن سرو خوش بالا كجا شد برو در ره بپرس از رهگذاران كه آن همراه جان افزا كجا شد چو ديوانه همي گردم به صحرا كه آن آهو در اين صحرا كجا شد دو چشم من چو جيحون شد ز گريه كه آن گوهر در اين دريا كجا شد ز ماه و زهره مي پرسم همه شب كه آن مه رو بر اين بالا كجا شد مولوي
-
5:53دلم جز مهر مه رويان طريقي بر نمي گيرد ز هر در مي دهم پندش وليكن در نمي گيرد خدا را اي نصيحتگو حديث مطرب و مي گو كه نقشي در خيال ما از اين خوش تر نمي گيرد چه خوش صيد دلم كردي بنازم چشم مستت را كه كس مرغان وحشي را از اين خوش تر نمي گيرد خدا را رحمي اي منعم كه درويش سر كويت دري ديگر نمي داند رهي ديگر نمي گيرد بيا اي ساقي گلرخ بياور باده ي رنگين كه فكري در درون ما از اين بهتر نمي گيرد حافظ
-
8:41در ميان پرده ي خون عشق را گلزارها عاشقان را با جمال عشق بي چون كارها عقل گويد شش جهت حدست و بيرون راه نيست عشق گويد راه هست و رفته ام من بارها عقل بازاري بديد و تاجري آغاز كرد عشق ديده زان سوي بازار او بازارها هين خمش كن خار هستي را ز پاي دل بكن تا ببيني در درون خويشتن گلزارها مولوي
-
6:01ماها چو به چرخ دل برآيي چون جان به تن جهان درآيي ماها چه لطيف و خوش لقايي اي ماه بگو كه از كجايي هر دم كه ز باده ي تو نوشيم بس روشن جان و تيزگوشيم بي هوش شديم و بس به هوشيم اي ماه بگو كه از كجايي در زير درخت تو نشينيم وز ميوه ي دلكش تو چينيم جز گلشن روي تو نبينيم اي ماه بگو كه از كجايي اي رشك بتان و بت پرستان آرام دل خراب مستان پا را بمكش ز زيردستان اي ماه بگو كه از كجايي مولوي
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه