تصنیف ارکسترال بیات اصفهان
ز نیمه شب گذشت و سحر زدر نیامد
به لب رسیده جان و غمت به سر نیامد
چه ناتوان چه دردانگیزم
چو غنچه بر لب پاییزخسته منم
خزان گرفته سر پایم بخوان حکایت فردایم از سخنم
چراغ هستی افروز منی
شرار آشیان سوز منی
همیشه با تو و یاد توام
تو همدم شب و روز منی
تو بیخیال و در خواب گران
من و نگاه بر در نگران
چه دانی ای تن آسوده که من
در این دو روز عمر گذران
بهر نفس که آرم تو را در انتظارم
تویی که در شب تار دلم
پی فریب و آزار دلم رو نموده ای
چو مرغ آتشینی که چنین
به خانه ی شرر بار دلم پر گشوده ای
ز نیمه شب گذشت و سحر زدر نیامد
به لب رسیده جان و غمت به سر نیامد
چه ناتوان چه دردانگیزم
چو غنچه بر لب پاییزخسته منم
خزان گرفته سر پایم بخوان حکایت فردایم از سخنم
چراغ هستی افروز منی
شرار آشیان سوز منی
همیشه با تو و یاد توام
تو همدم شب و روز منی
تو بیخیال و در خواب گران
من و نگاه بر در نگران
چه دانی ای تن آسوده که من
در این دو روز عمر گذران
بهر نفس که آرم تو را در انتظارم
تویی که در شب تار دلم
پی فریب و آزار دلم رو نموده ای
چو مرغ آتشینی که چنین
به خانه ی شرر بار دلم پر گشوده ای
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه