تصنیف عارفانه
گفتم: چشمم ، گفت: به راهش میدار
گفتم: جگرم ، گفت: پرآهش میدار
گفتم که دلم ، گفت: چه داری در دل ؟
گفتم: غم تو ، گفت: نگاهش میدار
از خاک درت رخت به اقامت نبرم
و ز دست غمت جان به سلامت نبرم
بردار نقاب از رخ و بنمای جمال
تا حسرت آن رخ به قیامت نبرم
ای در دل من اصل تمنا همه تو
ای در سر من مایه سودا همه تو
هرچند به روزگار در می نگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو
گفتم: چشمم ، گفت: به راهش میدار
گفتم: جگرم ، گفت: پرآهش میدار
گفتم که دلم ، گفت: چه داری در دل ؟
گفتم: غم تو ، گفت: نگاهش میدار
از خاک درت رخت به اقامت نبرم
و ز دست غمت جان به سلامت نبرم
بردار نقاب از رخ و بنمای جمال
تا حسرت آن رخ به قیامت نبرم
ای در دل من اصل تمنا همه تو
ای در سر من مایه سودا همه تو
هرچند به روزگار در می نگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه