راز گشا آلبومی با آهنگسازی عباس خوشدل و علیرضا افتخاری است.
دیده فروبسته ام از خاکیان
تا نگرم جلوه افلاکیان
شاید از این پرده ندایی دهند
یک نفسم را بجایی دهند
ای که بر این پرده خاطرفریب
دوخته ای دیده ی حسرت نصیب
آب بزن چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین پاک را
آن که در این پرده گذر یافته است
چون سحر از فیض نظر یافته است
خوی سحر گیر و نظر پاک باش
راز گشاینده افلاک باش
خانه تن جایگه زیست٬ نیست
در خور جان فلکی نیست٬ نیست
آن که تو داری سر سودای او
برتر از این پایه بود جای او
چشمه مسکین نه گهر پرور است
گوهر نایاب به دریا در است
ما که بدان دریا پیوسته ایم
چشم ز هر چشمه فروبسته ایم
پهنه دریا چو نظرگاه ماست
چشمه ناچیز نه دلخواه ماست
پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبه ی شاه خراسان نگر
رهی معیری
به جز از علی نباشد به جهان گره گشایی
طلب مدد از او کن چو رسد غم و بلایی
چو به کار خویش مانی در رحمت علی زن
به جز او به زخم دل ها ننهد کسی دوایی
ز ولای او بزن دم که رها شوی ز هر غم
سر کوی او مکان کن بنگر که در کجایی
بشناختم خدا را چو شناختم علی را
به خدا نبرده ای پی اگر از علی جدایی
علی ای حقیقت حق علی ای ولی مطلق
تو جمال کبریایی تو حقیقت خدایی
نظری ز لطف و رحمت به من شکسته دل کن
تو که یار دردمندی تو که یار بینوایی
همه عمر همچو “شهری” طلب مدد از او کن
که به جز علی نباشد به جهان گره گشایی
عباس شهری
چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی
خدای چاره ساز را چرا صدا نمی کنی
به هر لب دعای تو فرشته بوسه می زند
برای درد بی امان چرا دعا نمی کنی
به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می کند
به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی
سحر زباغ ناله ها گل مراد می دمد
به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی
دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود
پرنده اسیر را چرا رها نمی کنی
از اشک نقره فام خود به کیمیای نیمه شب
مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی
مهدی سهیلی
به مهر تو ای ماه زیبا قسم
به چهر تو ای مهر رخشا قسم
به آن چهره همچو صبح بهار
به آن زلف چون شام یلدا قسم
به آهی که از سینه ای سوخته
کشد شعله تا عرش اعلی قسم
به اشکی که از دیده ی عاشقی
به دامن چکد ژاله آسا قسم
به آن دردمندی که نومیدوار
فروبسته چشم از مداوا قسم
به آن خسته دل لالۀ داغدار
که بنشسته تنها به صحرا قسم
به آن ناله هایی که پر میکشند
به سوی خدا نیمه شبها قسم
که عشقت ز دل رفتنی نیست نیست
به ذات خداوند یکتا قسم
که عشقت ز دل رفتنی نیست نیست
به پروردگار توانا قسم
اطهری کرمانی
ای نگین آخرین انگشتری
جان عالم این نگین را مشتری
غنچه خورشید حسنت تا شکفت
گشت حیران تو ماه و مشتری
باغ سیبی در گذر گاه زمان
ای نگین خاتم پیغمبری
هم بر این انگشتری هستی نگین
این نگین را هم تویی انگشتری
مدعی از نا امیدی گریه کرد
تا نشستی بر سریر سروری
در تو قرآن یک گلستان غنچه بود
تا شکفتی در شبی نیلوفری
فرید اصفهانی
در این خاک عاشق، تویی آن شقایق
که برگی از آن، ندارد خزان
تو آنی که نامت، غروبی ندارد
به مُلک جهان، تویی جاودان
تو خون خدایی، گُل نینوایی
تو دارالشفایی، طبیب منی
در این شهر غربت، حبیب منی
ستمدیدگان را، تو پشت و پناهی
که دریای غم را، کرانه تویی
به راه رهایی، نشانه تویی
کویر زمین را، تو باران نوری
بلوغ عطش را، تو آب حیاتی
قسم به خدا، تو آب حیاتی
قسم به خدا
در این خاک عاشق، تویی آن شقایق
که برگی از آن، ندارد خزان
تو آغاز سبزی، تو پایان سرخی، تو صبح سپیدی
به قولی حُسینی، به قولی شُبیری
به قولی شهیدی
تو خورشید سبزی، تو پرواز سرخی، تو صبح سپیدی
به قولی حسینی، به قولی شُبیری
به قولی شهیدی
به مُلک جهان، تویی جاودان
لعبت والا
الهی قسم بر شکوه جهانت
الهی قسم بر مه و کهکشانت
جانم رها کن، دردم دوا کن
خدایا، خدایا!
بی همزبانم، سیر از جهانم
این جسم سوزان، سوزد روانم
بر من چه دادی، جز بی نوایی؟
در دل نهادی، داغ جدایی
گذشته عمرم با خیال تو
آشنای من کو؟ خدایا کو؟
پُر شد جهانت، از درد و ماتم
هفت آسمانت، شد تیره از غم
چو مرغی تنها رو کنم هر سو
همنوای من کو؟ خدایا کو؟
بی همزبانم، سیر از جهانم
این جسم سوزان، سوزد روانم
تب غم گرفته، زمین و زمان را
از این بی صفایی، رها کن جهان را
غبار جدایی، نشسته به دلها
سبوی محبت شکسته
خدایا!
الهی قسم بر شکوه جهانت
الهی قسم بر مه و کهکشانت
جانم رها کن، دردم دوا کن
خدایا، خدایا!
بی همزبانم، سیر از جهانم
این جسم سوزان، سوزد روانم
خدایا!
لعبت والا
گفتند، سرودند، نوشتند و گذشتند
این نغزترین شعر خدا را ننوشتند
دردا و دریغا که قلمها و زبانها
نجوای شب و سوز دعا را ننوشتند
از خلوت آغوش شبانگاه سرودند
آغوش وداع شهداء را ننوشتند
گفتند و نوشتند زمستان و خزان را
سرسبزترین فصل شُما را ننوشتند
دیدند فُراتی شده است از هر مژه جاری
حتی نَمی از اشک صفا را ننوشتند
خون گریه کن ای دوست، بر این نکته که آنها
آمیزهی لبخند و بُکاء را ننوشتند
گفتند، سرودند، نوشتند و گذشتند
این نغزترین شعر خدا را
علیرضا داوری
دیده فروبسته ام از خاکیان
تا نگرم جلوه افلاکیان
شاید از این پرده ندایی دهند
یک نفسم را بجایی دهند
ای که بر این پرده خاطرفریب
دوخته ای دیده ی حسرت نصیب
آب بزن چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین پاک را
آن که در این پرده گذر یافته است
چون سحر از فیض نظر یافته است
خوی سحر گیر و نظر پاک باش
راز گشاینده افلاک باش
خانه تن جایگه زیست٬ نیست
در خور جان فلکی نیست٬ نیست
آن که تو داری سر سودای او
برتر از این پایه بود جای او
چشمه مسکین نه گهر پرور است
گوهر نایاب به دریا در است
ما که بدان دریا پیوسته ایم
چشم ز هر چشمه فروبسته ایم
پهنه دریا چو نظرگاه ماست
چشمه ناچیز نه دلخواه ماست
پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبه ی شاه خراسان نگر
رهی معیری
به جز از علی نباشد به جهان گره گشایی
طلب مدد از او کن چو رسد غم و بلایی
چو به کار خویش مانی در رحمت علی زن
به جز او به زخم دل ها ننهد کسی دوایی
ز ولای او بزن دم که رها شوی ز هر غم
سر کوی او مکان کن بنگر که در کجایی
بشناختم خدا را چو شناختم علی را
به خدا نبرده ای پی اگر از علی جدایی
علی ای حقیقت حق علی ای ولی مطلق
تو جمال کبریایی تو حقیقت خدایی
نظری ز لطف و رحمت به من شکسته دل کن
تو که یار دردمندی تو که یار بینوایی
همه عمر همچو “شهری” طلب مدد از او کن
که به جز علی نباشد به جهان گره گشایی
عباس شهری
چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی
خدای چاره ساز را چرا صدا نمی کنی
به هر لب دعای تو فرشته بوسه می زند
برای درد بی امان چرا دعا نمی کنی
به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می کند
به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی
سحر زباغ ناله ها گل مراد می دمد
به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی
دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود
پرنده اسیر را چرا رها نمی کنی
از اشک نقره فام خود به کیمیای نیمه شب
مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی
مهدی سهیلی
به مهر تو ای ماه زیبا قسم
به چهر تو ای مهر رخشا قسم
به آن چهره همچو صبح بهار
به آن زلف چون شام یلدا قسم
به آهی که از سینه ای سوخته
کشد شعله تا عرش اعلی قسم
به اشکی که از دیده ی عاشقی
به دامن چکد ژاله آسا قسم
به آن دردمندی که نومیدوار
فروبسته چشم از مداوا قسم
به آن خسته دل لالۀ داغدار
که بنشسته تنها به صحرا قسم
به آن ناله هایی که پر میکشند
به سوی خدا نیمه شبها قسم
که عشقت ز دل رفتنی نیست نیست
به ذات خداوند یکتا قسم
که عشقت ز دل رفتنی نیست نیست
به پروردگار توانا قسم
اطهری کرمانی
ای نگین آخرین انگشتری
جان عالم این نگین را مشتری
غنچه خورشید حسنت تا شکفت
گشت حیران تو ماه و مشتری
باغ سیبی در گذر گاه زمان
ای نگین خاتم پیغمبری
هم بر این انگشتری هستی نگین
این نگین را هم تویی انگشتری
مدعی از نا امیدی گریه کرد
تا نشستی بر سریر سروری
در تو قرآن یک گلستان غنچه بود
تا شکفتی در شبی نیلوفری
فرید اصفهانی
در این خاک عاشق، تویی آن شقایق
که برگی از آن، ندارد خزان
تو آنی که نامت، غروبی ندارد
به مُلک جهان، تویی جاودان
تو خون خدایی، گُل نینوایی
تو دارالشفایی، طبیب منی
در این شهر غربت، حبیب منی
ستمدیدگان را، تو پشت و پناهی
که دریای غم را، کرانه تویی
به راه رهایی، نشانه تویی
کویر زمین را، تو باران نوری
بلوغ عطش را، تو آب حیاتی
قسم به خدا، تو آب حیاتی
قسم به خدا
در این خاک عاشق، تویی آن شقایق
که برگی از آن، ندارد خزان
تو آغاز سبزی، تو پایان سرخی، تو صبح سپیدی
به قولی حُسینی، به قولی شُبیری
به قولی شهیدی
تو خورشید سبزی، تو پرواز سرخی، تو صبح سپیدی
به قولی حسینی، به قولی شُبیری
به قولی شهیدی
به مُلک جهان، تویی جاودان
لعبت والا
الهی قسم بر شکوه جهانت
الهی قسم بر مه و کهکشانت
جانم رها کن، دردم دوا کن
خدایا، خدایا!
بی همزبانم، سیر از جهانم
این جسم سوزان، سوزد روانم
بر من چه دادی، جز بی نوایی؟
در دل نهادی، داغ جدایی
گذشته عمرم با خیال تو
آشنای من کو؟ خدایا کو؟
پُر شد جهانت، از درد و ماتم
هفت آسمانت، شد تیره از غم
چو مرغی تنها رو کنم هر سو
همنوای من کو؟ خدایا کو؟
بی همزبانم، سیر از جهانم
این جسم سوزان، سوزد روانم
تب غم گرفته، زمین و زمان را
از این بی صفایی، رها کن جهان را
غبار جدایی، نشسته به دلها
سبوی محبت شکسته
خدایا!
الهی قسم بر شکوه جهانت
الهی قسم بر مه و کهکشانت
جانم رها کن، دردم دوا کن
خدایا، خدایا!
بی همزبانم، سیر از جهانم
این جسم سوزان، سوزد روانم
خدایا!
لعبت والا
گفتند، سرودند، نوشتند و گذشتند
این نغزترین شعر خدا را ننوشتند
دردا و دریغا که قلمها و زبانها
نجوای شب و سوز دعا را ننوشتند
از خلوت آغوش شبانگاه سرودند
آغوش وداع شهداء را ننوشتند
گفتند و نوشتند زمستان و خزان را
سرسبزترین فصل شُما را ننوشتند
دیدند فُراتی شده است از هر مژه جاری
حتی نَمی از اشک صفا را ننوشتند
خون گریه کن ای دوست، بر این نکته که آنها
آمیزهی لبخند و بُکاء را ننوشتند
گفتند، سرودند، نوشتند و گذشتند
این نغزترین شعر خدا را
علیرضا داوری
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
7:16
-
6:50
-
7:10
-
7:30
-
6:26
-
6:58
-
6:45
-
7:20
کاربر مهمان
کاربر مهمان