تصنیف افشاری، 1380
در پس ابر پنهانی ماه تابان من
در دل شب دریا شد چشم گریان من
دشت و چمن شد تیره تا پنهان گردیدی
شد ز سیاهی غمگین قلب سوزان من
همه شب دیده ی من از غم تو دریا شد
که چه شوری ز غمت در دل من پیدا شد
تو چه دانی که دلم بی تو چه حالی دارد
خواب راحت نکند آنکه خیالی دارد
آه دیده به جست و جویت محو وصال رویت
نور جمالت ای مه می کشدم به سویت
تو غمم می بینی به دلم تسکینی
به گلستان عشق تو چرا غمگینی
من و دیوانگی و مستی و بی پروایی
من و کنج غمی و منتظر رسوایی
ترسم آن دم ز وفا سوی من آیی که دگر
نتوانی اثرم دید
در پس ابر پنهانی ماه تابان من
در دل شب دریا شد چشم گریان من
دشت و چمن شد تیره تا پنهان گردیدی
شد ز سیاهی غمگین قلب سوزان من
همه شب دیده ی من از غم تو دریا شد
که چه شوری ز غمت در دل من پیدا شد
تو چه دانی که دلم بی تو چه حالی دارد
خواب راحت نکند آنکه خیالی دارد
آه دیده به جست و جویت محو وصال رویت
نور جمالت ای مه می کشدم به سویت
تو غمم می بینی به دلم تسکینی
به گلستان عشق تو چرا غمگینی
من و دیوانگی و مستی و بی پروایی
من و کنج غمی و منتظر رسوایی
ترسم آن دم ز وفا سوی من آیی که دگر
نتوانی اثرم دید
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه