تصنیف دشتی، 1384
ای نور یقین بر دیده نشین ای رفته بازآ
ای مهر برین افتاده ببین دلخسته مارا
دیدار تو را انوار تو را چشم انتظارم
تا نقش تو را از روی صفا بر جان گذارم
از بام و دری شامی سحری بر ما نظر کن
در هر گذری کنج دگری هنگامه سر کن
ای یوسف ما رویی بنما دلدادگان را
ای اب روان بر آنش جان افتادگان را
آه بانگاهت دل ببر تا اوج خورشید
بیقرارم جلوه کن ای صبح امید
جلوه گر شو ای امید آخرینم
دیده بر ره تا که رویت را ببینم
ای نور یقین بر دیده نشین ای رفته بازآ
ای مهر برین افتاده ببین دلخسته مارا
دیدار تو را انوار تو را چشم انتظارم
تا نقش تو را از روی صفا بر جان گذارم
از بام و دری شامی سحری بر ما نظر کن
در هر گذری کنج دگری هنگامه سر کن
ای یوسف ما رویی بنما دلدادگان را
ای اب روان بر آنش جان افتادگان را
آه بانگاهت دل ببر تا اوج خورشید
بیقرارم جلوه کن ای صبح امید
جلوه گر شو ای امید آخرینم
دیده بر ره تا که رویت را ببینم
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه