تصنیف در آواز افشاری
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دیگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت است فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه جو به انتظار خستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دیگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت است فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه جو به انتظار خستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه