اجرای دکلمه با همراهی ارکستر و مضمون شهادت حضرت زهرا (س)
هی به ساعت نگاه می کردم زنگ آخر چقدر دیر می گذشت
کودکی های من پی آن عطر با چه شوقی به خاک برمی گشت
در و همسایه را بدون صدا یک به یک می کشید در کوچه
داشت مانند لی لی خواهر، عطر آن می دوید در کوچه
داشت مانند لی لی خواهر عطر آن می دوید در کوچه
گریه در گریه شعله در شعله پای درددل همه می ماند
سمنویی که روی دیگ مسی زیر لب داشت چارقل می خواند
در صف اشک و آرزو و امید، مثل هردفعه ی آخری بودم
دست من گرم هم زدن اما، خودمم جای دیگری بودم
صورتم سرخ می شد و می ریخت شعر از چشم های ساکت من
مادرم داد می زد مراقب باش ته نگیرد تمام زحمت من
بچه ها را به سوی خانه کشید سمنویی که در دلش غم داشت
حاج ملا بدون وقفه بخوان روضه ای را که بی مقدمه است
دل آتش گرفته ی مردم داغدار عزای فاطمه است
حاج ملا که هق هق نفسش نغمه ی شور بود و افشاری
مجلسی را به گریه می انداخت، با همان شعرهای تکراری
سینه ای که از معرفت گنجینه ی اسرار بود
که سزاوار فشار آن در و دیوار بود
فاطمه آن که قطره ی باران خورده نان و نمک از احساسش
رزق و روزی آسمان و زمین گندمی بود زیر دستانش
کام اهل محله شیرین شد همه رفتند و خانه آرام است
زندگی را به من تعارف کرد کاسه ی من که غرق بادام است
آخرین کاسه را که پر می کرد مادرم گفت هرچه هست از اوست
زندگی با محبت زهرا، مثل شیرینی همین سمنوست
هی به ساعت نگاه می کردم زنگ آخر چقدر دیر می گذشت
کودکی های من پی آن عطر با چه شوقی به خاک برمی گشت
در و همسایه را بدون صدا یک به یک می کشید در کوچه
داشت مانند لی لی خواهر، عطر آن می دوید در کوچه
داشت مانند لی لی خواهر عطر آن می دوید در کوچه
گریه در گریه شعله در شعله پای درددل همه می ماند
سمنویی که روی دیگ مسی زیر لب داشت چارقل می خواند
در صف اشک و آرزو و امید، مثل هردفعه ی آخری بودم
دست من گرم هم زدن اما، خودمم جای دیگری بودم
صورتم سرخ می شد و می ریخت شعر از چشم های ساکت من
مادرم داد می زد مراقب باش ته نگیرد تمام زحمت من
بچه ها را به سوی خانه کشید سمنویی که در دلش غم داشت
حاج ملا بدون وقفه بخوان روضه ای را که بی مقدمه است
دل آتش گرفته ی مردم داغدار عزای فاطمه است
حاج ملا که هق هق نفسش نغمه ی شور بود و افشاری
مجلسی را به گریه می انداخت، با همان شعرهای تکراری
سینه ای که از معرفت گنجینه ی اسرار بود
که سزاوار فشار آن در و دیوار بود
فاطمه آن که قطره ی باران خورده نان و نمک از احساسش
رزق و روزی آسمان و زمین گندمی بود زیر دستانش
کام اهل محله شیرین شد همه رفتند و خانه آرام است
زندگی را به من تعارف کرد کاسه ی من که غرق بادام است
آخرین کاسه را که پر می کرد مادرم گفت هرچه هست از اوست
زندگی با محبت زهرا، مثل شیرینی همین سمنوست
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه