سرود ساخته شاپور باستان سیر، 1361
هرگز آرامش از من مجو
با من از خشم دریا بگو
با من از فتح قلعه ی خورشید
با من از صبح فردا بگو
با من اکنون بگو از طلوع سحر
با من از روشنی ها بگو
ای دل از بهر عز و شرف
چون گهر سر برآر از صدف
دل به نجوای عاشقان بسپار
بشنو اکنون بانگ لاتخف
بنگر اکنون چون کاروان صبح
می رود سوی خطه ی نجف
ای همره من ای یار و یاور
با من خوان حدیث سپیده را
باید سوی قدسش فرستاد
این کاروان از ره رسیده را
آری باید این صبح روشن
تابد بر دل شام عالم
باید پر کشد مرغ امید
زین گلستان بر بام عالم
هرگز آرامش از من مجو
با من از خشم دریا بگو
با من از فتح قلعه ی خورشید
با من از صبح فردا بگو
با من اکنون بگو از طلوع سحر
با من از روشنی ها بگو
ای دل از بهر عز و شرف
چون گهر سر برآر از صدف
دل به نجوای عاشقان بسپار
بشنو اکنون بانگ لاتخف
بنگر اکنون چون کاروان صبح
می رود سوی خطه ی نجف
ای همره من ای یار و یاور
با من خوان حدیث سپیده را
باید سوی قدسش فرستاد
این کاروان از ره رسیده را
آری باید این صبح روشن
تابد بر دل شام عالم
باید پر کشد مرغ امید
زین گلستان بر بام عالم
کاربر مهمان