ترانه ای با صدای سعید رضوی و شعری از ساعد باقری و آهنگسازی احمدعلی راغب
گفتم که سنگ ماندی گفتی غمی نیست
بیدردی تو ای دل درد کمی نیست
گفتم غبار داری گفتی چه باید؟
باید دعا کنم باز باران ببارد
باران ببارد تا بشوید سینهها را
روشن کند چشم همه آئینهها را
من هم گرفته ابرم باید ببارم
باران ببار با تو شاید ببارم
دیگر به این تجلی دل می دهم من
سر بر ضریح عشق او می نهم من
هرچند از طاقت پر کاهی ندارم
باور ندارم بر درش راهی ندارم
گفتم که سنگ ماندی گفتی غمی نیست
بیدردی تو ای دل درد کمی نیست
گفتم غبار داری گفتی چه باید؟
باید دعا کنم باز باران ببارد
باران ببارد تا بشوید سینهها را
روشن کند چشم همه آئینهها را
من هم گرفته ابرم باید ببارم
باران ببار با تو شاید ببارم
دیگر به این تجلی دل می دهم من
سر بر ضریح عشق او می نهم من
هرچند از طاقت پر کاهی ندارم
باور ندارم بر درش راهی ندارم
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه