مرثیه ای درباره عاشورا با صدای حسین کشتکار بوشهری بر روی آهنگی از عبدالحسین خرمایی با تنظیم محمدرضا علیقلی
مدینه آمدم اما پریشان و حال و درمانده
به پای خسته و پر آبله از راه وا مانده
به شادی رفته بودم با غم واندوه برگشتم
به احوالی نزار و با تنی بی روح برگشتم
به وقت رفتنم بودند به هر سویم برادر ها
چنان ماهی که گردش را گرفته خیل اختر ها
حسینم همچو خورشید جهانتاب فروزنده
ابالفضلم به پیشم بود چونان ماه تابنده
به یکسو عون و عبدالله به یکسو در خروش اکبر
به سوی دیگرم همچون محافظ قاسم و جعفر
مدینه یک نشانی زان برادر ها من آوردم
به خون آغشته و صد پاره یک پیراهن آوردم
به چشمم می کشم شاید که راه خانه را یابم
به قد و قامتی خم گشته من کاشانه را یابم
تو کنعانی مدینه عطر یاد یاد یوسفم داری
دلم از غصه خون کردی ز بس غمگین وغمباری
مدینه کو جوانانت تو را خاموش می بینم
تو را من با بقیه غصه ها هم دوش می بینم
برایت قصه ای جانسوز از دشت غم آوردم
برایت تا قیامت کوله باری ماتم آوردم
میان کمتر از یکروز در دشت بلا پرور
بخون غلطانده دست کوفیان اولاد پیغمبر
به روی نیزه هفتاد و دو خورشید فروزانفر
زدشت کربلا قرآن به لب تا شام غم یکسر
مرا نگذاشت تنها در سفر حتی سر بی تن
به روی نیزه دل وا پس نگاهش بود سوی من
ز لحن حیدری خاموش کردم فتنه اعدا
نمودم تا قیامت کربلا را سخت پا برجا
ولی با این همه این دل ز سوز داغ می سوزد
دو چشمانم نگاهش را به درب خیمه می دوزد
مدینه کی تو میدانی غم داغ برادر را
مصیبت های هجران حسین و داغ اکبر را
مدینه آمدم اما پریشان و حال و درمانده
به پای خسته و پر آبله از راه وا مانده
به شادی رفته بودم با غم واندوه برگشتم
به احوالی نزار و با تنی بی روح برگشتم
به وقت رفتنم بودند به هر سویم برادر ها
چنان ماهی که گردش را گرفته خیل اختر ها
حسینم همچو خورشید جهانتاب فروزنده
ابالفضلم به پیشم بود چونان ماه تابنده
به یکسو عون و عبدالله به یکسو در خروش اکبر
به سوی دیگرم همچون محافظ قاسم و جعفر
مدینه یک نشانی زان برادر ها من آوردم
به خون آغشته و صد پاره یک پیراهن آوردم
به چشمم می کشم شاید که راه خانه را یابم
به قد و قامتی خم گشته من کاشانه را یابم
تو کنعانی مدینه عطر یاد یاد یوسفم داری
دلم از غصه خون کردی ز بس غمگین وغمباری
مدینه کو جوانانت تو را خاموش می بینم
تو را من با بقیه غصه ها هم دوش می بینم
برایت قصه ای جانسوز از دشت غم آوردم
برایت تا قیامت کوله باری ماتم آوردم
میان کمتر از یکروز در دشت بلا پرور
بخون غلطانده دست کوفیان اولاد پیغمبر
به روی نیزه هفتاد و دو خورشید فروزانفر
زدشت کربلا قرآن به لب تا شام غم یکسر
مرا نگذاشت تنها در سفر حتی سر بی تن
به روی نیزه دل وا پس نگاهش بود سوی من
ز لحن حیدری خاموش کردم فتنه اعدا
نمودم تا قیامت کربلا را سخت پا برجا
ولی با این همه این دل ز سوز داغ می سوزد
دو چشمانم نگاهش را به درب خیمه می دوزد
مدینه کی تو میدانی غم داغ برادر را
مصیبت های هجران حسین و داغ اکبر را
کاربر مهمان