خورشید مستان مجموعه شش اثر موسیقایی است که برای ارکستر سمفونیک و سازهای ایرانی به همراه گروه کر و آواز سلو در مقام های مختلف تصنیف شده است.
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
8:48بیا ای مونس جانهای مستان ببین اندیشه و سودای مستان بیا ای میر خوبان و برافروز ز شمع روی خود سیمای مستان نمیآیی سر از طاقی برون كن ببین این غلغل و غوغای مستان بیا ای خواب مستان را ببسته گشا این بند را از پای مستان همه شب می رود تا روز ای مه به اهل آسمان هیهای مستان همیگویند ما هم زو خرابیم چنین است آسمان پس وای مستان میفكن وعده مستان به فردا تویی فردا و پس فردای مستان مولوی
-
7:59بیایید بیایید كه گلزار دمیدهست بیایید بیایید كه دلدار رسیدهست بیارید به یك بار همه جان و جهان را به خورشید سپارید كه خوش تیغ كشیدهست بر آن زشت بخندید كه او ناز نماید بر آن یار بگریید كه از یار بریدهست همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد كه دیوانه دگربار ز زنجیر رهیدهست چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت مگر نامه اعمال ز آفاق پریدهست بكوبید دهلها و دگر هیچ مگویید چه جای دل و عقلست كه جان نیز رمیدهست مولوی
-
11:22مسلمانان مسلمانان مرا تركی است یغمایی كه او صفهای شیران را بدراند به تنهایی كمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان بلا و محنتی شیرین كه جز با وی نیاسایی چو او رخسار بنماید نماند كفر و تاریكی چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه میترسی قبا بشكاف ای گردون قیامت را چه میپایی وگر پرواز عشق تو در این عالم نمیگنجد به سوی قاف قربت پر كه سیمرغی و عنقایی در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی اگر خواهی كه عالم را ضیا و نور افزایی اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو وگر نازك دلی منشین بر گیجان سودایی چه نالد نای بیچاره جز آنك دردمد نایی ببین نیهای اشكسته به گورستان چو میآیی بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی زبان حالشان گوید كه رفت از ما من و مایی مولوی
-
11:40آن نفسی كه باخودی یار چو خار آیدت وان نفسی كه بیخودی یار چه كار آیدت آن نفسی كه باخودی خود تو شكار پشهای وان نفسی كه بیخودی پیل شكار آیدت آن نفسی كه باخودی بسته ابر غصهای وان نفسی كه بیخودی مه به كنار آیدت آن نفسی كه باخودی یار كناره میكند وان نفسی كه بیخودی باده یار آیدت آن نفسی كه باخودی همچو خزان فسردهای وان نفسی كه بیخودی دی چو بهار آیدت جمله بیقراریت از طلب قرار تست طالب بیقرار شو تا كه قرار آیدت جمله ناگوارشت از طلب گوارش است ترك گوارش ار كنی زهر گوار آیدت جمله بیمرادیت از طلب مراد تست ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی تا كه نگار نازگر عاشق زار آیدت مولوی
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه