ترانه ساخته محمد نصرتی، 1389
غروب است و از درد پنهان پرم
به گیسوی باران گره می خورم
به مهر تو ای قبله ی آرزو
دگر بره با جان گره می خورم
دلم شعله ور از غم روزگار
مشامم پر از عطر دیدار یار
در این کوچه های سراسر غبار
کجا یابمت تا بگیرم قرار
از این من که از سایه تنها ترم
بیا سایه ی مهر خود را مگیر
رهایم کن از قصه ای ناگزیر
که در بند مهرت اسیرم اسیر
چه خواهد شد ای هستی بی زوال
نگاه مرا آسمانی کنی
چراغی برافروزم از نور عشق
اگر با دلم مهربانی کنی
غروب است و از درد پنهان پرم
به گیسوی باران گره می خورم
به مهر تو ای قبله ی آرزو
دگر بره با جان گره می خورم
دلم شعله ور از غم روزگار
مشامم پر از عطر دیدار یار
در این کوچه های سراسر غبار
کجا یابمت تا بگیرم قرار
از این من که از سایه تنها ترم
بیا سایه ی مهر خود را مگیر
رهایم کن از قصه ای ناگزیر
که در بند مهرت اسیرم اسیر
چه خواهد شد ای هستی بی زوال
نگاه مرا آسمانی کنی
چراغی برافروزم از نور عشق
اگر با دلم مهربانی کنی
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه