تصنیف در فضای موسیقی دستگاهی و بی کلام همین تصنیف
بر دل خون من دمی دیده نظر نمی کند
بر لب خشک من نمی دیده ی تر نمی کند
سوخت ز عشقش این جگر نیست مرا ز پا خبر
آهن و آتشم دگر ، لیک اثر نمی کند
خون گلوی عاشقان ، آب وضوی عاشقان
زان که به کوی عاشقان عقل گذر نمی کند
بیهده نیست عاشقی ، وای که چیست عاشقی
بی خبری ست عاشقی ، عشق خبر نمی کند
جمله زبان بی سخن ، سوز چو شمع و دم مزن
جز به درون خویشتن ، شمع سفر نمی کند
بر دل خون من دمی ، دیده نظر نمی کند
بر لب خشک من نمی ، دیده ی تر نمی کند
بر دل خون من دمی دیده نظر نمی کند
بر لب خشک من نمی دیده ی تر نمی کند
سوخت ز عشقش این جگر نیست مرا ز پا خبر
آهن و آتشم دگر ، لیک اثر نمی کند
خون گلوی عاشقان ، آب وضوی عاشقان
زان که به کوی عاشقان عقل گذر نمی کند
بیهده نیست عاشقی ، وای که چیست عاشقی
بی خبری ست عاشقی ، عشق خبر نمی کند
جمله زبان بی سخن ، سوز چو شمع و دم مزن
جز به درون خویشتن ، شمع سفر نمی کند
بر دل خون من دمی ، دیده نظر نمی کند
بر لب خشک من نمی ، دیده ی تر نمی کند
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه