تصنیف در فضای موسیقی دستگاهی
گفتی روان شو عشق دریاست
گفتم ولی ساحل ندارد
گفتی که این گنج نهان را
هرکس ندارد ، دل ندارد
گفتم نمی پرهیزی ای دل
آتش کجا می ریزی ای دل
در کام گردابم کشانی
موج بلاانگیزی ای دل
دل شعله ور شد
دیوانه تر شد
سرکرد آواز
ای بی خبر از جان هستی
وز گوهر پنهان هستی
از خاک تا افلاک
سودایی این داغ و این دردم
بی عشق و شیدایی
خورشید و مه دیگر نمی گردند
تنها نوای جان فزای ساز هستی
گر بشنوی ، آوای شورانگیز عشق است
شیداییان آرامش ساحل نجویند
محراب شان دریای طوفان خیز عشق است
گفتی روان شو عشق دریاست
گفتم ولی ساحل ندارد
گفتی که این گنج نهان را
هرکس ندارد ، دل ندارد
گفتم نمی پرهیزی ای دل
آتش کجا می ریزی ای دل
در کام گردابم کشانی
موج بلاانگیزی ای دل
دل شعله ور شد
دیوانه تر شد
سرکرد آواز
ای بی خبر از جان هستی
وز گوهر پنهان هستی
از خاک تا افلاک
سودایی این داغ و این دردم
بی عشق و شیدایی
خورشید و مه دیگر نمی گردند
تنها نوای جان فزای ساز هستی
گر بشنوی ، آوای شورانگیز عشق است
شیداییان آرامش ساحل نجویند
محراب شان دریای طوفان خیز عشق است
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه