تصنیف عاشقانه
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا بـا تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چــه سروقت مرا هـم به سر وعده کشید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما بـه اندازه هـم سهـم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تــو ومن به تفاهم نرسید
من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمـزمه ام را همه شهر شنید
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا بـا تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چــه سروقت مرا هـم به سر وعده کشید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما بـه اندازه هـم سهـم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تــو ومن به تفاهم نرسید
من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمـزمه ام را همه شهر شنید
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه