تصنیف عرفانی
در فغانم از دل دیر آشنای خویشتن
خو گرفتم همچونی با نالههای خویشتن
جز غم و دردی که دارد دوستیها با دلم
یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن
شمع بزم دوستانم زندهام از سوختن
در ورای روشنی ببینم فنای خویشتن
آن حبابم کز حیات خویش دل برکنده ام
زانکه خود بر آب می بینم پناه خویشتن
غنچه ی پژمرده ای هستم که از کف داده ام
در بهار زندگی عطر و صفای خویشتن
آرزوهای جوانی همچو گل بر باد رفت
آرزوی وصل دارم از خدای خویشتن
در فغانم از دل دیر آشنای خویشتن
خو گرفتم همچونی با نالههای خویشتن
جز غم و دردی که دارد دوستیها با دلم
یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن
شمع بزم دوستانم زندهام از سوختن
در ورای روشنی ببینم فنای خویشتن
آن حبابم کز حیات خویش دل برکنده ام
زانکه خود بر آب می بینم پناه خویشتن
غنچه ی پژمرده ای هستم که از کف داده ام
در بهار زندگی عطر و صفای خویشتن
آرزوهای جوانی همچو گل بر باد رفت
آرزوی وصل دارم از خدای خویشتن
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه